Part 7

306 54 13
                                    


هوا یکم سرد شده بود. اکثر استادا تصمیم گرفته بودن برای آمادگی دانشجوهاشون قبل میان ترم دوره کنن و یه امتحان کوچیک بگیرن. کتابخونها شلوغ بود مهمونیا خیلی کم شده بود. هیچ کس دوست نداشت اخراج بشه همه از قوانین سختگیرانه دانشگاه imperial خبر داشتن. خیلیا حتی تایم ناهار هم از دست نمیدادن و ساندویچ به دست مشغول خوندن بودن.

زین و لویی این هفته امتحان دینامیک دارن درس سختیه استاد بهشون اجازه داده با خودشون کتاب این درس رو سر امتحان ببرن و از فرمولاش استفاده کنن. زین همینطور که کتاب رو ورق میزد گفت: این اصلا درست نیست! ما از رو جزوه مضخرفش میخوندیم و تمرین حل میکردیم حالا میخواد از کتاب امتحان بگیره اینا اصلا شبیه هم نیستن!

لویی: برو خدا رو شکر کن میتونیم کتاب ببریم فقط باید با مدل سئالای کتاب آشنا شیم آقای غرغرو..

حرفش با اومدن هری به میزشون قطع شد.

هری: هی...چه عجب... پس تو هنوز این دانشگاه درس میخونی!

بعد از شب مهمونی, لویی نه به تلفنای هری جواب داد و نه به کلاس مشترک شون رفت و این هری رو ناراحت و عصبانی میکنه اون که خطایی نکرده!

زین: سلام دست و پاچلوفتی.

هری به تیکه های اون پسر مغرور اهمیت نمیده فقط دنبال یه دلیل برای رفتار چند روز گذشته لوییه. به لویی که سرشو انداخته پایین ذل زده. لویی یه نگاه به زین میکنه و خیلی آروم میگه: نیم ساعت دیگه کتابخونه دانشکده میبینمت.

زین اول از روی صندلیش تکون نخورد ولی وقتی حرکت چشم لویی رو دید چشم غره ای به جفتشون کرد و گفت: میرم سایت.

وقتی تنها شدن هری صندلی زین رو جلو کشید و نشست و پرسش گرانه به لویی نگاه کرد انگار تو صورتش دنبال جواب میگشت تا دلیل این کنار گذاشته شدن رو بفهمه.

لویی سرش پایین بود و با خجالت گفت: میدونم خیلی بد مستم نباید زیادروی کنم.

هری: تا قبل از اون شب فکر میکردم نایل بدمست ترین آدم دنیاست.

لویی یکم خندید احساس خجالتش کمتر شد.

هری هنوز قانع نشده بود: خب؟ هروقت مست میکنی بعد تا چند روز کلاس نمیری و جواب تلفن نمیدی؟

لویی: ببخشید...چیز زیادی از اون شب یادم نیست ولی رفتار زین رو یادمه.

هری آهی کشید: از من خوشش نمیاد... اشکال نداره.

لویی: نه اینطوری نیست اون فقط یکم زود عصبانی میشه.

هری: مهم نیست... و این نمیتونه دلیل خوبی برای رفتار این چند روزت باشه.

لویی ترسیده بنظر میرسید تو چشماش نگاه کرد و خیلی آروم گفت: هری... من... یادم نیست... هیچی یادم نیست... فقط یه سری چیز نامفهوم...اگه کار اشتباهی کردم... ببخشید.

هری: منظورت چیه؟

لویی: قرار بود اون شب رو با دنیل بگذرونم ولی ...ولی یادمه تو کنارم بودی.

هری پوزخند زد: آره تو دسشویی!

لویی یکم معذب و نگران با دستاش بازی کرد: پس اشتباهی نکردم؟

هری: لویی اصلا منظورت رو نمیفهمم اگه منظورت داد و بیدادهای زینه...

لویی حرفش رو قطع کرد: نبوسیدمت؟

هری خشکش زد. اصلا چرا باید این فکرو کرده باشه؟ درسته یادش نیست ولی چرا؟ چرا فکر کرده وقتی مسته ممکنه ببوسش؟

هری سعی کرد افکارش روجمع کنه و آروم لب زد: نه.

لویی نفس راحتی کشید: خوبه پس الکل رو استریت بودنم تاثیر نداره.

و شروع کرد به خندیدن . خدا میدونه هری هم میخواست همراهیش کنه ولی این شوخی ساده قلبش رو شکست. میخواست تنها باشه و به مکالمه شون فکر کنه. شاید بهتر بود امروز نیاد پیشش و میذاشت کم کم این پسر چشم آبی از ذهنش بره بیرون. درست وقتی که داشت به داشتنش تو زندگیش امیدوار میشد حقیقت رو کوبوند تو صورتش. البته تقصیر اون نیست. هری خیلی خوب میدونه گرایش آدما تقصیره هیچکس نیست حتی خودشون.

هری: من باید برم.

لویی که هنوز داشت میخندید و حسابی خیالش راحت شده بود گفت: اوکی میبینمت...امشب برنامه ای داری؟ میتونیم خونه من فیفا بزنیم.

هری: فردا امتحان دارم باشه یه روز دیگه.فعلا.

کیفش رو گذاشت رو شونش و بدون عذاب وجدان از بهونه ای که به دروغ گفت, چرخید و دور شد.

لویی: هی شالگردنت جا موند... این پسر واقعا دست و پا چلفتیه وقتیم بهش میگی ناراحت میشه.

با خودش خندید و با خیال راحت نشست و به فکرای احمقانش لبخند زد.

***

اونا روزای سختی رو گذروندن. اکثرا تا 3 یا 4 صبح بیدار میموندن و درس میخوندن روز بعدش امتحان میدادن و دوباره برای امتحان بعدی خودشون رو آماده میکردن. استرس امتحان, کم خوابی, درسای سخت و استادای سختگیر. اما اینا در مقابل کشمکش های تو ذهن هری هیچی نیستن. میو و لیام که تقریبا از همه چی خبر دارن سعی کردن هری رو با حرفاشون آروم کنن. اون نباید اینقدر به خودش سخت بگیره این تازه اول جوونیشه و قراره با آدمای زیادی آشنا بشه, باهاشون دوست بشه, وارد رابطه بشه یا حتی باهاشون ازدواج کنه. دوران دانشگاه و این سن فقط برای لذت بردنه چون تمام مسئولیت زندگیش بجز درس به عهده خانوادشه پس فقط باید برای موفقیت تو رشتش تلاش کنه و حسابی با دوستاش خوش بگذرونه. هری خیلی فکر کرد. اون انقدری پسر چشم آبی رو دوست داره که نتونه کنار بذارش و فراموشش کنه. از طرفی هم براش سخته اونو کامل تو زندگیش نداشته باشه و درعین نزدیکی ازش دور باشه. ولی هری تصمیم گرفت لویی رو حتی برای یه رابطه دوستانه ساده که باهم شام بخورن و مهمونی برن یا فیفا بزنن و همدیگرو مسخره کنن, تو زندگیش داشته باشه و امیدوار باشه که شرایط تغییر کنه درست مثله پاییز و تغییرات طبیعت. هری تصمیم گرفت صبر کنه و منتظر بهار زندگیش بمونه.

we made itWhere stories live. Discover now