جیمین
"بلند شو، باید برگردیم تو هم باهام میای." صداش مثل قبل تند نبود اما هنوز هم
قلدر بود .
به دست سالمم تکیه کردم و مثل بره ای که داره برای اولین بار
روی پاهاش می ایسته رو ی پاها ی لرزانم ایستادم. تمام بدنم به
خاطر دو بار زمین خوردن درد میکرد .
خم شد طرفم و قبل از اینکه بفهمم روی دستاش بلندم کرد،
گذاشتم روی موتور و بعد هم خودش پشتم سوار شد. دو طرف باسنم درست روی فاق بدنش بود، جوری که می تونستم توده متورم
توی شلوارش رو حس کنم .
خجالت زده از وضعیت نشستنمون، کمی خودم رو جلو کشیدم اما
دستش رو حلقه کرد دور سینه ام و منو محکم برگردوند عقب.
گرمایی که از بدنش ساطع میشد در برابر بدن سرد من حس خوبی
رو بهم منتقل می کرد.
"نگران نباش، گازت نمیگیره." جمله اش قرار بود یه جوک باشه
اما نه من خندیدم و نه اون .
بازوی محکم شده روی سینه هام منو کاملا بهش قفل کرده بود،
طوری که می تونستم بوی ادکلن تندش که با بوی عرق قاطی شده
بود توی بینیم احساس کنم. عضلاتش جوری سفت و محکم بودند
انگار که به جای پوست و گوشت به یه دیوار سنگی تکیه دادم .
از اونجایی که قبال تجربه موتور سواری نداشتم وقتی که شروع به
راه رفتن کرد ناخودآگاه چنگ انداختم به بازوش روی سینه ام.
سرش رو پایین آورد و من هم نگاهم رو بالا گرفتم تا ببینمش.
نترس.
" نمیذارم بیفتی ".
بازوش رو محکمتر دورم پیچید و با قاطعی ت گفت،من تو چنگ مردی بودم که شبیه یه گرگ وحشی بود و با
اینحال بدنم جوری بیحس بود انگار که منو جادو کرده باشه.
نمیدونم چه مرگم شده بود. زیر لب آروم ازش تشکر کردم.
چشماش دوباره باریک و پر از فکر شد. یک کم دیگه بهم خیره
موند و قبل ازاینکه نگاهش رو بگیره بازم هم منو محکم تر به
خودش فشار داد.
وارد عمارت بزرگی شدیم و شکوه و بزرگان منو حیرت زده کرده بود
اون به یکی از خدمتکاره دستور داد که منو به حموم ببرن اون خیلی گِلی شده بودم
وقتی از حموم اومدم دوباره توسط اون خدمتکار به سالن رفتم و اونو دیدم که پشت کانتر بودجونگ کوک
پشت کانتر نشستم و به جیمین اشاره کردم که بیاد کنارم بشینه .
اما اون بی حرکت ماتش برده بود که حوصله اش سر رفت
و دستش رو گرفت و کمی به جلو هلش داد. یه سکندری خورد و
اومد جلو و میخواست یه صندلی بینمون فاصله بیندازه که اجازه
ندادم. صندلی کنارم رو کشیدم عقب و اشاره کردم بشینه. مثل یه
بره مطیع اومد جلو و روی صندلی نشست. تمام بدنش منقبض بود
و تو حالت دفاعی قرار داشت. نگاه عمیقی بهم کرد و انگار نتونه بار
نگاهم رو تحمل کنه سرش رو انداخت پایین .
جیمین هنوز هم مثل آدم های قبض روح شده به کانتر خیره شده
بود.درکش میکردم. حتی مردهای قدرتمند تر که از دنیای ما بودند با شنیدن
اسم من میشاشیدن به خودشون. چه برسه به این پسربچه که به
دنیای ما هم تعلق نداشت. پسربچه ای که چشم هاش منو از
لحظه اول درگیر کرده بود.
معلوم بود که تازه دوش گرفته چون بوی لطیف شامپوش تو فضا
پیچیده بود. اندام هوس انگیزش زیر لباس گشاد یقه گرد و آستین بلند مشکی مخفی شده بود. با اینکه همین الان ترتیب یه
زن رو دادم اما باز هم از یادآوری پوست برفی، اندام ظریفش
که توی بغلم گم میشد سیخ می شدم. یه پسر توبغلی بود که دلم میخواست همون لحظه روی میز خمش کنم وسوراخش رو بکنم. اما خب الان وقت کار بود نه تفریح. باید ازش پرسیدم:
"چی میخوری ؟"
با تعجب بهم نگاه کرد. نوشیدنیم رو بالا گرفتم که حرفم رو گرفت.
نگاه خجالت زده ای بهم انداخت و با لبخند مصنوعی جواب داد:
"یه چیز خیلی قوی لطفا"
چه غلطا. با تفریح پرسیدم :
"قوی ترین نوشیدنی که تا حالا خوردی چی بوده؟"
"ودکا سودا"
انتظار بیشتری هم نداشتم. رو به یونا گفتم که یه مارتینی براش بیاره
چشمکی بهم زد و با لبخند شهوت انگیزی چشم گفت. این زنیکه
هم انگار سیرامونی نداشت. جیمین نوشیدنی رو تو یه قلپ سرکشید
و بالفاصله گفت:
"یکی دیگه، لطفا "
یونا نگاه متعجبش رو به من دوخت که با سر بهش تایید دادم.
مارتینی دوم و سوم هم اومد. از اون طرف میز نامجون که حواسش به ما بود با نگاهش داشت می پرسید این چه مرگشه. مارتینی چهارم رو که جلوش گذاشته شد با دست از جلوش کشیدم و با جدیت گفتم :
"بزن تو ترمز، انقدر تند نرو. نه اینجا اتاق وحشته، نه من دیو دو سر که اینجوری از ترس بلرزی و خودتو با مشروب غرق کنی"
انگار سه تا مارتینی اثر خودش رو گذاشته بود چون بره ی کوچولو جرات کرد سر به سر شیر بذاره. لیوان رو از دست من قاپید و سر کشید و بعد از این که یه سکسکه پشت بندش کرد گفت:
"دیو دوسر! مثل اینکه خودتو تو آینه نگاه نکردی.تو مثل یه بازمانده عصر حجر میمونی حتی الان هم که اون پک ها رو زیر اون تیشرت مزخرف پوشوندی ! آخه کی تو ا ین دوره و زمانه تیشرت با طرح جمجمه میپوشه که تو پوشیدی ؟"
دهن یونا از تعجب وامونده بود و چشماش گشاد شده بودند. من
مردای زیادی رو به خاطر کمتر از این، آش و لاش کرده بودم. اما
خب این یکی استثنا بود. چراش رو خودمم نمیدونستم و سعی
داشتم امشب بفهمم. به یونا اشاره کردم که از اتاق بره بیرون و به
سرعت اطاعت کرد. آخرین چیزی که لازم داشت این بود که ترکش های عصبانیتم بهش بخوره. نامجون و یونگی، اون دو تا کله پوک
بازی رو رها کرده بودند و انگار که فاینال بازی یو اف سی شروع
شده با اشتیاق به ما زل زده بودند. جیمین انگار متوجه حرفش شده
بود چون چشماش دو دو میزد و با اضطراب زمزمه کرد:
"معذرت میخوام. خودمم نمی فهمم دارم چی می گم. منظورم اینه
که اگر تو هم جای من بودی شاید همین حال رو داشتی. اولش که
با بابام دعوام شد و تو راه دویدن محکم خوردم زمین و آرنج چپم
ضرب دید. بعدش هم سگ جهنمی تو منو رو همون آرنج زمین زد. بعد تو با این هیبت ظاهر شدی و نزدیک بود خفه ام کنی.بعد منو با خودت اومدی اینجا حالا هم اینجا نشستم در حالی که بوی سکس داره حالم رو بهم میزنه و قراره بابت گناهی که نمیدونم چیه جواب پس بدم در حالی که تمام تنم
و صورتم کبوده و آرنجم چنان تیر میکشه که حتی 3 تا مسکن هم
نتونسته آرومش کنه و ...اوه خدا ی من معذرت میخوام. من واقعا
نمیفهمم دارم چی می گم"
به اینجا که رسید دست دراز کرد و اسکاچ منو برداشت و سرکشید
و با گیجی به اطرافش نگاه کرد. به سمتش خم شدم اما دستش رو
جلوی صورتش گرفت انگار که میترسید کتکش بزنم. بی توجه
بهش آستینش رو با احتیاط بالا دادم و نگاهی به آرنجش انداختم.
صورتم درست کنار سینه اش بود. از این فاصله میتونستم بوی
بدنش رو تو مشامم حس کنم. بوشم خوب بود، دوست داشتم. به قیافه اش میومد. همه چیزش غرایز منو تحریک میکرد. بوش رو
عمیق نفس کشیدم که لمس دستش رو روی پوست سرم احساس
کردم. آروم و محتاط. ابروهام از شدت تعجب چسبید به کف سرم.
با تعجب سرم رو بالا گرفتم تا بهش نگاه کنم ببینم چه غلطی داره
میکنه اما اون همونطور خیره به سرم با شگفتی زمزمه کرد:
"خدای من چرا اینقدر موهات نرمه؟دوست دارم مثل پاپی نازت کنم
نئشه ی نئشه بود. نگاهی به نامجون و یونگی انداختم که داشتند
از خنده منفجر میشدند و تا نگاه من بهشون افتاد چنان خندیدند
که پرده گوشم لرزید. بازوی سالم جیمین رو گرفتم و از روی صندلی
بلندش کردم. پاش که به زمین رسید برای حفظ تعادل به بازوم
چنگ انداخت. به اون دو تا دلقک گفتم که از اتاق بیرون برن و اونا هم همچنان که داشتند میخندیدن اتاق رو خالی کردند. جیمین رو روی کاناپه کنار پنجره نشوندم و بعد از اینکه پنجره رو باز کردم تا
هوا عوض بشه کنارش نشستم. باز هم با خجالت و سردرگمی به
من و اطرافش نگاه میکرد. معلوم بود که نمیتونه فکرش رو رو ی یه
چیز متمرکز کنه. چند تا بشکن جلوی چشمش زدم و بهش توپیدم:
هی با من باش. چند تا سوال ساده دارم، جواب میدی و بعدش
"میتونی بری . باشه؟"
مظلومانه سر تکون داد و بهم خیره شد. خدای من اون چشم ها!
اون چشم ها داشتن منو دیوونه میکردند. تمرکزم رو روی سوالام
بردم و پرسیدم:
"خب منتظرم. قضیه امروز چی بود؟"
"اوم... راستش ...من با بابام دعوا کردم. سر یه مسئله جنسی.
بعدش انقدر عصبانی و ناامید شدم که ازش فرار کردم و به طرف در رفتم.
"سر چه مسئله جنسی؟"
به وضوح جا خورد و به فکر فرو رفت. یک کم بعد که سکوتش طولانی شد چونه اش رو محکم تو دستم گرفتم و فشار دادم.
یادت رفته بهت چی گفتم؟ وقتی من سوال میپرسم باید جوابش
رو بشنوم"
چونه اش رو به زحمت رها کرد و نالید :
"خدای من، تو خیلی گستاخی! من راجع به این مساله با تو حرف نمیزنم. با هیچ کس حرف نمیزنم.ولی خب چون تو رئیسی و چون
خیلی هم ترسناکی بهت میگم که بابا میخواست منو بفروشه خوبه میخواست بده ی جنسی یه آدم دیگه بشم"
بعدش هم زیر خنده و یه دقیقه بعد دوباره اشک تو چشماش جمع شد و دوباره رقت انگیز نالید :
"فکر کنم کارمون اینجا تموم شد. سوالت رو پرسیدی و منم جواب
قانع کننده ام رو دادم. بهتره من دیگه برم"
نیم خیز که شد دست سالمش رو گرفتم و محکم نشوندمش سر
جاش. کونش با شدت به مبل خورد و دادش رفت هوا. اینکه من
میخواستم تو هر پوزیشن ممکن بکنمش دلیل نمیشد باهاش
مهربون تا کنم. من شهرتم رو به سختی به دست آورده بودم که
بذارم یه پسر کوچولو با اداش اونو از بین ببره. رو به صورت جمع
شده از دردش غریدم:
"من تعیین میکنم کی میری نه تو. دهنت رو ببند و دیگه بازش نکن مگر برای جواب دادن به سوالی که ازت میپرسم".
یه قطره اشک از چشمش ریخت و باعث شد سینه من کمی سنگین بشه. چه مرگم شده بود؟ به دسته مبل دو نفره تکیه دادم و
پرسیدم:
"اسم کاملت چیه؟"
"پارک جیمین"
نگاهی به اجزای صورتش انداختم.
صورت معصوم و زیباش. فرم قلب ی شکل چهره اش. گونه های پرش
و بینی کوچولویی که متناسب با بقیه اجزای صورتش بود. و لب هاش. خدای من اون لب ها جون میداد برای مکیدن، برای آه کشیدن. برای بوسه های عمیق و شهوت انگیز . اون موها جون می داد
برای اسیر شدن تو مشت های من. چشم هاش بر اثر مشروب کاملا خمار بودند و اونم تو حسی بین خواب و بیداری داشت منو دید
میزد. یعنی فهمیده بود چه طوفانی تو وجودم به پا کرده؟ بعید میدونم . یک کم شوت تر از این حرفا بود. قبل از اینکه خوابش ببره
پرسیدم:
"چند سالته جیمین؟"
" 19سال. تا چند ماه دیگه 20 ساله میشم"
یک کم مکث کرد و بعد چند بار چشماش رو محکم باز و بسته
کرد و ناگهان خم شد روی کاناپه و سرش رو گذاشت روی پای من. موهاش پخش شد روی رون هام . خدایا این پسر یه تخته
اش کم بود. از اون پایین نگاهم کرد و گفت:
"دیگه نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم. همه چیز دور سرم میچرخه. خواهش میکنم منو تنبیه نکن. واقعا دست خودم نیست"
موهاش رو توی چنگم گرفتم و خم شدم، عمیق بو کشیدم. بوی
گل های بهاری رو میداد. همونطور که موهاش رو نفس میکشیدم
از نفس های آروم و عمیقش
میتونستم بفهمم که خوابیده. بهش خیره شدم و زمان از دستم
رفت. بی اراده انگشت شصتم رو روی لب های قلوه ایش کشیدم.
صاف و گرم بودند. یعنی زیر لب هام هم همچین احساسی داشتند.
هوسش افتاده به جونم و داشت دیوانه ام میکرد. سرم رو بردم پایین
و اینبار با لب هام لب هاش رو نوازش کردم. نبوسیدمش فقط
حسش کردم .
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای در اتاق رو شنیدم و سرم رو
بلند کردم. نامجون بود. پرسیدم :
چی شده؟"
"فکر کردم اونو رو کشتی. یه ساعته که اینجایید
نگاهی به جیمین که روی پای من خوابیده بود انداخت پرسید :
"زنده است؟"
سوالش رو نادیده گرفتم و دستور دادم:
"همین امشب می ری جایی "
"اما مشخصه که سانگ یه نقشه ای داره. من نمیخوام تو رو تنها بذارم".
"نه برو ببین سانگ میخواست پسرش رو به کی بفروشه"
کمی این پا و اون پا کرد، انگار که مطمئن نبود باید بگه یه نه.
بهش دستور دادم:
"چی میخوای بگی؟"
"راستش جانگ یه چیزا یی شنیده. سانگ و جونگین داشتن تو اتاق حرف میزدن و جانگ شنیده که جونگین درباره یه پسری حرف میزده و می گفته که پسره حق اونه. شاید سانگ پسرش رو برای فروش به جونگین قول داده باشه".
سرم داغ شد. ناخودآگاه نگاهی به جیمین انداختم و تصور کردم که
اگر دست جونگین بهش برسه چه بلایی سرش میاد. این زیبایی، این
معصومیت، جسمش و روحش همه چیز نابود میشد. مگر اینکه از
روی نعش من رد بشه. جهنم یخ میزد قبل از اینکه اجازه بدم دست
جونگین کثیف بره ی کوچولو رو بخوره. حس میکردم سرعت گردش خون در بدنم ده برابر شده .
YOU ARE READING
My Diamond_kookmin
Fanfiction(کامل شده) Complete خلاصه:جونگ کوک رئیس بزرگترین باند مافیاست و بخاطر انتقام از سانگ دشمن اصلیش میخواد به عمارتش حمله میکنه ولی اونجا پسر سانگ رو می بینه و اون رو به اجبار به عمارت خودش میاره و اونجاست که تازه......... الماس من کاپل:کوکمین ژانر:روم...