part38

2.4K 378 4
                                    

خون تو رگ هام جوشید. به طرفش خیز برداشتم. گردنش رو
گرفتم و کوبوندمش به دیوار. خون جلوی چشمام رو گرفته بود.
تمام تنم از خشم داغ بود. سرش نعره کشیدم:
"بهت گفته بودم با من درست حرف بزن. دفعه ی بعد که بهم بی
احترامی کنی می کشمت".
دوباره بلندتر نعره کشیدم و گلوش رو محکم تر فشار دادم:
"به خدا قسم می کشمت"!
به خودم که اومدم دیدم دارم خفه ش میکنم . رنگ صورتش به
سیاهی میزد و رگ های پیشونیش زده بودن بیرون. چه غلطی
داشتم میکردم؟ یه ضرب ولش کردم و چند قدم به عقب رفتم. اونم
پخش زمین شد و برای یه ذره هوا تقلا کرد .
"یونا"!
من اما هنوز داغ بودم. بلند فریاد زدم
چند ثانیه بعد یونا با مالفه ای که دورش پیچیده بود وارد اتاق شد.
" 10دقیقه وقت داری دوش بگیری و روی تخت اتاقم منتظرم
باشی . همین الان"!
بدون اینکه حرف ی بزنه از اتاق زد بیرون. جیمین سرش رو بلند کرد
و با نفرت بهم خیره شد. اون کسی بود که کتک خورده بود اما
نمیدونم چرا من احساس حقارت میکردم .
"تو فکر میکنی من انقدر محتاج توام که بخوام همچین زحمتی به
خودم بدم؟ فکر میکنی من برا ی اینکه یه نفر بکنم به تجاوز
متوصل میشم؟ منی که کافیه یه بشکن بزنم و کل سوپر مدال ی
کره تو تختم باشن لنگ توام؟ تو برای من ناز میکنی؟ تو برای
من شرط و شروط میذاری ؟"
به زحمت روی پاهاش ایستاد و فقط یک جمله گفت. با غرور و
متانت همیشگیش:
"از اتاق من برو بیرون"!
از سرد ی صداش جا خوردم. تنم یخ بست. پشت بهش کردم، با
سرعت از اتاق رفتم بیرون و در رو محکم کوبیدم به هم. دیگه
نمیتونستم نفرت چشماش رو تحمل کنم. همون لحظه که از اتاقش
زدم بیرون یونا رو از یاد برده بودم. از عمارت زدم بیرون و تا یک
هفته بعد برنگشتم. ای کاش هیچ وقت برنگشته بودم.

جیمین

بعد از این که جونگکوک مثل یه طوفان همه چیز رو به هم ریخت و
رفت، از هم متلاشی شدم. زانوهام خم شدند و روی زمین افتادم و
زار زدم. مثل کسی که معشوقش رو از دست داده ، زجه زدم. دوباره تنها شده بودم و اینبار همه چیز تموم
شده بود. هرگز نمیتونستم بعد از کاری که کرد ببخشمش. دیگه
نمیتونستم بذارم لمسم کنه وقتی میدونستم اون دست ها قبلا کجا
بوده .
و اون لحظه تازه فهمیدم چرا انقدر برام دردناکه. من عاشقش شده
بودم. من عاشق مردی شده بودم که دوستم نداشت. تمام این مدت
من تو یک رابطه ی تخیلی بودم که تو ذهنم درست کردم. اون منو
دوست نداشت. حتی خوشش نمیامد که من دوستش داشته باشم.
دستم روی سینه ام مشت شد، نمیتونستم نفس بکشم. توی
کابوسی دست و پا میزدم، ده ها برابر بدتر از اونچه تو کل زندگی م
تجربه کرده بودم

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now