part28

2.7K 399 6
                                    

جیمین

با موهای خیس و در حالی که یه حوله بیشتر تنم نبود وسط تخت
نشسته بودم و چشمام به در دوخته شده بود. وقتی که سان منو
از اتاق بیرون آورد مستقیم آوردم تو حموم و گذاشتم زیر دوش.
شاید چون میخواست منو از شوک بیرون بیاره و شایدم چون بو ی
گند استفراغ می دادم. به هر حال وقتی دید بازم از جام تکون
نمیخورم یکی از خدمتکارها رو فرستاد اتاقم تا منو از زیر
دوش دربیاره. اونم یه حوله تنم کرد و منو نشوند روی تخت و من
از اون موقع حتی یه سانتی متر هم تکون نخورده بودم .
در اتاق بدون در زدن باز شد . فقط جونگکوک بود که ا ینطور بی مقدمه
وارد میشد. در رو بست. ایستاد و به من خیره شد و چشم های من
از وحشت گشاد تر شدند. هنوز تمام بدنش غرق خون بود و این
باعث شد من مطمئن بشم چیزایی که دیدم یه کابوس وحشتناک
نبوده. جونگکوک جمجمه یه مرد رو جلوی چشم اون همه آدم خورد
کرد. احساس میکردم فلج شدم چون نمیتونستم تکون بخورم. جونگکوک
چند دقیقه خیره نگاهم کرد و بعد لباس هاش رو درآورد و رفت
داخل حمام. انقدر آروم بود که انگار یه پرنده رو با تیرکمونش
کشته. با همون آرامش از حمام بیرون آمد، یه شلوار گشاد پوشید
و با بالاتنه ی لخت به طرف من اومد. دستش رو به سمتم دراز کرد
اما من با وحشت خودم رو عقب کشیدم و ازش دور شدم. با
خونسردی گفت:
"نترس. میخوام آرومت کنم، بیا اینجا" سرم رو با وحشت تکون
دادم که دستش رو به سمتم دراز کرد و اینبار با لحن ملایم تری گفت
"بذار آرومت کنم جیمین، بیشتر از 3 ساعته که تو همین وضعی . من اذیتت نمیکنم. یادت رفته"
"خواهش میکنم به من دست نزن"
دستاش رو انداخت و آه عمیقی کشید. به طرف قفسه مشروبش
رفت. یه لیوان اسکاچ ریخت و به طرف من گرفت. از نگاهش معلوم
بود چاره ای به جز خوردن ندارم. لیوان رو گرفتم و یه نفس سر
کشیدم. از کشو ی دراور یه سیگار برداشت و آتیش کرد و به طرفم
گرفت. با تردید گفتم :
"من سیگاری نیستم"
با تحکم گفت:
"این یکی رو میکشی. بحث نکن"
اطاعت کردم اما بعد از اینکه یه پک به سیگار زدم به سرفه
افتادم که دوباره دستور داد:
"عادی نفس بکش. چیزی نیست"
از بوی سیگار میفهمیدم که یه
سیگار معمولی نیست. پرسیدم:
" این چیه؟"
"چیزی که آرومت میکنه . نگران نباش قصد ندارم معتادت کنم.  . فقط همین یه باره، بکش"
چند پک دیگه به سیگار زدم و احساس کردم بدنم از اون حالت
منقبض آزاد شد. سیگار رو گذاشتم تو جا سیگاری و سرم رو رو ی
بالشت گذاشتم. جونگکوک کنارم دراز کشید.
دستش رو دراز کرد و یه رشته از موهام رو گرفت که خودم رو باز
هم عقب کشیدم. نگاهش پر از خشم شد اما حرفی نزد. پشتش رو
به من کرد و خوابید .
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم جونگکوک از اتاق رفته بود. سینی صبحانه
از قبل داخل اتاق بود. یه ربدوشامبر روی تنم انداختم و سینی رو
بردم روی تراس. هوا ابری و کمی سرد بود . اما من نیاز داشتم
کمی هوای تازه بخورم و فکر کنم.
ته دلم مطمئن بودم که جونگکوک هیچ وقت به من آسیب نمیزنه اما
خب تجربه نشون داده بود من تو شناخت آدم ها چندان استعدادی
ندارم. جونگکوک رو هم مدت زیادی نبود که می شناختم. از طرز
برخوردش هم می تونستم بفهمم که تلاشی برای متقاعد کردن من
نخواهد کرد چون من اونقدرها براش مهم نبودم. پس این مسئله
کاملا مشکل خودم بود و باید یه راه حلی براش پیدا میکردم.
من تو این دنیا فقط جونگکوک رو داشتم و نمی تونستم حمایتش رو از
دست بدم. فقط باید به خودم زمان میدادم که با این مسئله هم تو
ذهنم کنار بیام. این که من با مردی میخوابیدم که از سلاخی کردن
آدم هایی که بهش خیانت کرده بودند لذت می برد. و اینکه من فوق العاده از خوابیدن باهاش لذت میبردم. واقعیت این بود که ا ین
تاریکی روح اون و قدرتی که تو جسم و روحش همزمان احساس
میکردم منو بیشتر از ا ینکه بترسونه هیجان زده میکرد. بالاخره
ناسالمتی منم یه رگ مافیایی خیلی قوی داشتم و احتمالا این ژن
دیوانگی رو به ارث برده بودم.
چند روزی از ماجرا گذشت. جونگکوک دیگه سعی نکرد به من نزدیک
بشه. آخر شب بدون حرف وارد تخت میشد و بدون توجه به من
میخوابید و صبح قبل از بی دار شدن من از خونه میرفت بیرون و
تمام روز رو بیرون از خونه بود. گاهی بوی خون رو از لباسش بو
میکشیدم و خب حدس زدن اینکه به چه کاری مشغول بوده زیاد
سخت نبود. من هم طبق معمول روزهام رو با بازی کردن و کتاب
خوندن و سریال دیدن میگذروندم که واقعا دیگه داشت حوصله ام
رو سر می برد. البته اجازه ورود به باشگاه اختصاصی جونگکوک رو هم
داشتم ولی به غیر از تردمیل، بقیه وسایل ورزشی اونجا به درد من
نمیخورد
از باشگاه اومدم بیرون و در حالی که خیس عرق بودم حوله ام رو
انداختم روی دوشم و به سمت اتاق میرفتم که در اتاق بار باز شد
و یونا در حالی که موهاش به هم ریخته بود و داشت دامن کوتاهش
رو مرتب میکرد از اتاق اومد بیرون. از گوشه چشم منو دید و
نگاهش پر از تمسخر شد. رژ لبش قرمزش تمام دور دهنش پخش
شده بود و از باد کردنشون معلوم بود که تا چند دقیقه پیش مشغول
چه کاری بودند. نیشخند تمسخرآمیزی به من زد و آروم و با حوصله
رفت.
ضربان قلبم شدت گرفت و انگار یه نفر قلبم و گلوم رو تو مشتش
فشار داد. حس نا امیدی وجودم رو پر کرد، اما قو ی تر از اون حس
حس خیانت و خشم بود. تو دلم میدونستم که جونگکوک نه قولی به
من داده و نه رابطه جدی با من داره اما باز هم احساس میکردم به
من خیانت کرده بود. با قدم های بلند خودم رو به اتاق رسوندم و
در رو به شدت باز کردم اما با صحنه ای که دیدم دستم روی
دستگیره خشک شد.

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now