part37

2.5K 391 5
                                    

باز هم رابطه ی مسخره! چرا همه تو این خونه توهم زده بودند؟
"ما تو یه رابطه نیستیم جیمین. من رئیس تو هستم و تو از خواسته
های من پیروی میکنی"
صورتش سرخ شد و من تو دلم به دهن گشادم لعنت فرستادم.
میتونستم ببینم به قدری کتاب رو توی دستش محکم فشار میداد
که سرانگشتاش سفید شده بودند. با عصبانیت ولی صدایی همچنان
آرام پرسید:
"این یعنی اینکه من یکی از هرزه هایی هستم که تو باهاشون
میخوابی؟ به خاطر همین یه هفته منو ول کردی انگار نه انگار که
وجود دارم و حالا اومدی تا هرزه کوچولوت لنگاش رو برای تو باز
کنه؟"
خواستم حرفی بزنم که ادامه داد: "نه جونگکوک. همچین خبرایی نیست.
من هرزه تو نیستم و تو هم قطعا رئیس من نیستی. من یادم
نمیاد هیچ قسم مزخرفی برای تو خورده باشم"
از رو ی تخت بلند شدم و به طرفش رفتم. چند قدم دورتر ازش
ایستادم و گفتم :
ببین جیمین من یه قهرمان مثل داستان های مزخرفی که تو
میخونی نیستم . ا ین تو بودی که از اتاق من رفتی . انتظار داشتی
من  بیام دنبالت و معذرت خواهی کنم و با هزار
خواهش و التماس برت گردونم؟ "
چشماش گرد شدند و لحنش توقعی. "بله. انتظار داشتم بیای و
بهم توضیح بدی که چرا منو مثل یه بز نشونه گذار ی کردی . انتظار
داشتم مثل یه ادم از رفتارت عذرخواهی کنی و بهم قول بدی که
دیگه چنین رفتار ی با من نمیکنی . که دیگه با قلدری هر کاری که
دوست داری با بدنم نمیکنی. این راهیه که یه رابطه میتونه دو
طرفه، محترمانه و ادامه دار باشه"
صداش نا امید بود و انگار یه نفر قلب لعنتی منو فشار داد
اما
عصبی زدم زیر خنده و به چشمای غمگینش نگاه کردم:
یه بار برای همیشه بهت می گم. ما هیچ رابطه ا ی با هم نداریم
جیمین. من تو رو میکنم. فقط همین. الانم یا خودت میای یا اینکه من به زور میبرمت"
شونه هاش افتادند. رنگش به وضوح پرید و چشماش نمناک شد
اما چند بار پشت سر هم پلک زد تا جلوی من گریه نکنه. کتاب
روی دستش رو پرت کرد روی کاناپه و بعد به طرف تراس رفت. در
رو باز کرد و چند لحظه جلوی باد سرد ایستاد. بعد به طرف من
برگشت و با صدایی محکم گفت :
"تو به من یه قولی دادی
چشمام باریک شدند. "چه قولی؟ "
"تو به من قول دادی که وقتی حسی که بین ما هست تموم بشه میذاری من برم و برای خودم یه زندگی تشکیل بدم"
قلبم ریخت. در سکوت بهش خیره شدم و انتظار حرفی رو کشیدم
که میخواست بگه. چیزی رو گفت که نمیخواستم بشنوم :
"اون حس تموم شده و حالا من ازت میخوام که به قولت عمل کنی"
نیشخندی به سادگیش زدم:
"مثل اینکه من تو رو دچار سوءتفاهم کردم جیمین. منظور من این
بود که وقتی اون حس از نظر من تموم بشه نه تو. وقتی که من از
تو خسته شدم م یذارم بری و به زندگیت برسی نه یه ثانیه زودتر"
"یعنی نظر من برای تو مهم نیست؟"
سرخ شد.
"حتی یه درصد"
نفس عمیقی کشید. دستاش مشت شدند. قفسه ی سینه اش به
طرز چشمگیری بالا و پایین میرفت. صداش عصبانی بود:
"پس تو مجبوری منو روی زمین بکشونی و از این اتاق ببری و هر
بار که حست کشید بهم تجاوز کنی. چون من خیلی جدی و
صادقانه دارم بهت میگم که دلم نمیخواد دیگه لمسم کنی. دلم
نمیخواد حتی نگاهم کنی . چون ا ین احساسیه که من به تو دارم.
چون شاید تو یه رئیس توانا و مقتدر باشی که همه مثل سگ ازش
حساب میبرن اما تو چشم من فقط یه بزدل ترسویی که حتی
جرات نداره اعتراف کنه به یه نفر اهمیت میده"

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now