part17

3.2K 471 7
                                    

اتاق جونگکوک به اندازه کل آپارتمان من تو بوسان بود. کمدش به
اندازه کافی جا برای لباس های من داشت و تخت به قدری بزرگ
بود که 4 نفر میتونستند شب رو راحت کنار هم بگذرونن  اتاق کاملا اسپرت و با رنگ های خنثی دیزاین شده بود.
پشت تخت جونگکوک تابلوی بزرگی از یه گله اسب وحشی در حال
دویدن کنار ساحل، به دیوار آویزان بود. اسب های مشکی و سفید
که نور آفتاب سخاوتمندانه بهشون می تابید. روی تخت دراز کشیدم
و به جونگکوک فکر کردم .
از روز ی که تو ی بیمارستان با هم حرف زدیم به سختی می تونستم
لحظه ای فکرم رو ازش منحرف کنم. و از اون لحظه ای که منو از
خودم بیخود کرد دائم در طلبش بودم. بدنم بدنش رو میطلبید.
دلم میخواست باهاش عشق بازی کنم. خودم رو به دستش بسپارم
تا ببینم منو به کجاها میبره. دلم میخواست وزن اون عضلات بی
نقص و اون هیکلی که مثل خدایان رومی پیکرتراشی شده بود رو
روی خودم حس کنم. دلم میخواست عطر تنش رو نفس بکشم. تو
همین حس و حال بودم که خواب چشمام رو گرم کرد
***
یه نفر داشت گونه ام رو نوازش میکرد. دست نوازش گرش روی
انحنای گردنم نشست. بوی خوبی مشامم رو پر کرد. بوی صابون،
افتر شیو و بدون شک بوی تن جونگکوک. چشمام رو باز کردم ، حدسم
درست بود. خودش بود، با چشم هایی گرسنه روی من خیمه زده
بود. مشخص بود که تازه از حموم اومده. هنوز تنش کمی مرطوب
بود و به غیر از یه شرت چیزی تنش نبود. درستش هم همین بود.
حیف بود آدم همچین بدنی رو زیر لباس مخفی کنه. دستش رو
روی لب هام کشید و اغواگرانه پرسید:

"که پس یه حسی بین ما هست ها؟"
تنم داغ شد و نفس هام کوتاه شدند. چشمام رو با ناز باز و بسته
کردم و حرفش رو تایید کردم. گوشه لبش رفت بالا و چشماش
جدی تر شد. تتوی رو ی سینه اش رو با دستم نوازش کردم و همون
موقع لب هام اسیر لب هاش شد. نرم و با لطافت می بوسید . با تمام
وجودم بوسه اش رو پاسخ دادم. کمی خودش رو جا به جا کرد و
منو کامل کشید زیر خودش رو بوسه هاش رو محکم تر کرد. وزنش
منو به تخت فشار میداد و دستش موهام رو مشت کرده بود. یه
جورایی منو به خودش و تخت سنجاق کرده بود.
بعد از چند دقیقه بوسیدن بی وقفه وقتی حس کردم لبم سر شده
عقب کشید و روی تنم نیم خیز شد. لبه تیشرتم رو گرفت و با یه
حرکت از تنم کشیدش بیرون.یه لحظه با
تحسین فقط به بدنم نگاه کرد. لبخند تحسین آمیزی
روی لبش نشست و کمی خودش رو بین پاهام عقب کشید و خم
شد روی تنم. یه بوسه خیس روی شکمم گذاشت که از لذت آهی
کشیدم و چشمام رو بستم. با خشونت گفت :
"هنوز کاری باهات نکردم که آه بکشی. قراره دیوونه ات کنم"
دوباره خودش رو بالا کشید و تو چشمام نگاه کرد. وحشی، هیجان
زده و مشتاق. بوسه ی خیسی روی گردنم زد و کنار گوشم گفت:
"قول دادم که بهت صدمه نمیزنم اما این شامل رختخواب نمیشه"
چشمام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم که لب پایینم رو به
دندون گرفت و بعد گفت :
"من قراره خیلی اذیتت کنم جیمین و باور کن تو قراره خیلی از
بابتش از من تشکر کنی"
سینه راستم رو تو چنگ زد و محکم فشار داد که آه دیگه ا ی
از درد و لذت کشیدم. نوک  سینه چپم رو به دندون گرفت و بعد محکم
مک زد. خدایا داشت دیوونه ام میکرد. چند لحظه بعد در حالی که
هنوز سینه هام رو به ترتیب توی دهنش میگرفت دستش بدون
اخطار قبلی رفت توی شرتم و دیکم رو گرفت. خب این خیلی
جدید بود. نمیتونستم بگم چه حسی دارم. شهوت، ترس، اشتیاق،
انتظار. همه چیز با هم
چشمام رو باز کردم حالا دیگه حس شهوت چند لحظه پیش جاشو به ترس داده بود.
دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و کمی فشار دادم و در حالی که
میلرزیدم اسمش رو صدا زدم. بلافاصله سرش رو بلند کرد و با اخم
پرسید:
"چی شده؟"
نمیدونم تو صورتم چی دید اما بلافاصله دستش رو از شلوارم بیرون
کشید و وزنش رو از روم برداشت. کمی خودم رو عقب کشیدم و
نشستم و زانوهام رو تو بغل گرفتم. بدون اینکه از جاش تکون بخوره
پرسید:
"چت شد؟یاد خاطره ای افتادی ؟ "
"اره فقط "...
ابرویی بالا انداخت و با تردید بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
"فکر کنم بالاخره بهش عادت می کنم"!
از روی تخت بلند شد و در حالی که طبق معمول یه تیشرت مشکی
و یه جین میپوشید غر زد:
"به نفعته همین کارو بکنی"!
و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از در بیرون رفت.

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now