part18

3.1K 446 11
                                    

جیمین

داخل کتابخانه چهارزانو روی زمین نشسته بودم. تاس رو انداختم
و خطاب به سان گفتم :
"سه آوردی "!
و بعد مهره او را سه خانه جلوتر بردم. نیم نگاهی به من انداخت و
پوزخندی زد. همانطور که روی مبل کمی دورتر از من نشسته بود
پای بلندش را رو ی پای دیگه انداخت و به بازی با گوشی تلفنش
ادامه داد. هیچ وقت از من سوالی نمیپرسید و سر صحبت را با من
باز نمیکرد اما اگر باهاش صحبت میکردم و سوالی میپرسیدم جوابم
را میداد. البته اگر جواب، یکی از خط قرمزهای خانواده محسوب نمیشد.
چون بعد از اصرارها و حتی تهدیدهای من باز هم حاضر نشد با
من مار و پله باز ی کنه، به نیابت از او داشتم خودم با خودم بازی
میکردم. مهره اش رو جلوتر بردم و پرسیدم:
"از جونگکوک خبر نداری ؟ نمیدونی کی برم یگرده؟"
بدون اینکه نگاهش رو از گوشیش بگیره جواب داد:
"رئیس هیچ وقت برنامه اش رو به کسی نمیگه. هیچ کس واقعا
نمیدونه اون کی میره و کی میاد. همه کاراش غافلگیر کننده اس"
"اصلا کجا رفته؟ منظورم اینه که خیلی پیش میاد که اینجور ی
یک هفته یک هفته بذاره بره؟"
"بعد از کاری که سانگ و جونگین کردن حرف مفت بین خانواده ها زیاد شده.
رئیس داره ترتیب هر کس ی که شایعات کثیف پشت سرش راه
انداخته رو میده"
"ترتیبشون رو میده؟"
ابرویی بالا انداختم، "
نیشخندی معناداری زد که دوزاریم افتاد و آهی کشیدم:
" چقدر آدم کشتن برای شماها راحته"
گوشیش رو گذاشت کنار و با صدایی محکم پرسید:
"میدونی متن قسم مافیا چیه؟"
"راستش نه. این اولین باره که افتخار زندگی کردن با شما بچه ها نصیب من شده"
با تمسخر گفتم اما اون بی توجه به من گفت:
"از این به بعد خودم را وقف خانواده می کنم. خیانت گناهی برابر
با مرگ است که من و هر کسی به من وابسته باشد ، سزاوار آن
خواهد بود. زندگی من متعلق به توست؛ مرگ من متعلق به توست.
هر زمان و هر کجا که آنها را اراده کنی ، در اختیارت خواهند بود".
سان هر کلمه رو جوری از حفظ و با احترام ادا میکرد انگار که
کلمات کتاب مقدس هستند. البته فهمیدم که برای اون این کلمات
واقعا مقدس هستند و قلبا بهشون اعتقاد داشت. دوباره تاس رو
پرتاب کردم و در حالی که مهره خودم رو حرکت میدادم، با اینکه
از جواب میترسیدم پرسیدم :
"این یعنی جونگکوک علاوه بر اینکه خود خیانتکار رو میکشه، خانواده شون رو هم از بین می بره؟"
"تا حالا این کار رو نکرده. وی بر خالف ظاهر خشنش یک
رئیس بسیار عادله. هیچ وقت به زبون نیاورده اما با عملش ثابت
کرده که مخالف کشتن زن ها و بچه هاست. البته پدرش و
پدربزرگش اینطور نبودند. اونها در صورتی که خیانت میدیدند یه
قتل عام وحشیانه راه می نداختند . حرکت محبوبشون هم جدا کردن
سر خائن و خانواده اش و نصبش روی ورود ی خونشون بود"
"حرکت مورد علاقه جونگکوک چیه؟"
"خب دوره و زمونه خیلی عوض شده. درسته که پلیس جرات
نمیکنه به ما نزدیک بشه، اما به خاطر اینکه افکار عمومی روی ما
زوم نشه ما دیگه تو ملا عام آدم نمیکشیم. وی اونا رو اسیر
میکنه، میبرتشون یه جای خلوت و انقدر میزنتشون که همه
استخونای بدنشون بشکنه، بعد هم زنده زنده آتیششون میزنه و
خاکسترشون رو هم پخش میکنه تو هوا. میدونی نه جسدی هست و نه شاهدی "
میدونستم. یاد اون شبی افتادم که اون سه نفر رو جلوی من آتیش
زد. اون شب سر انگشتاش کمی زخم شده بودند. حتما به خاطر
همین بود که اونا رو تا سر حد مرگ زده بود. انگار نسیم سردی از
بدنم رد شد. به دستام نگاه کردم که چطور همه موهای تنم سیخ
شده بود. جرات نکردم سوال دیگه ای بپرسم. تاس رو انداختم و
دیدم که 2 آورد. اگر 2 بازی می کردم مهره سان میرفت روی
نردبون و از من خیلی جلوتر میفتاد به همین خاطر 2 رو 1 بازی
کردم که از مار نیش خورد و دو ردیف رفت پایین، یه لبخندی هم
از شادی زدم که نگران خودم شدم چون به هر حال در واقعیت
خودم با خودم داشتم بازی میکردم. اما وقتی مهره اش رو جابه جا
کردم و دوباره تاس رو برداشتم صدای اعتراضش بلند شد:
"هی، تو داری تقلب میکنی. چرا دوی من رو یک بازی کردی؟"
انکار کردم .
"من این کارو نکردم! تو یک آورد ی و من هم یک بازی کردم"
به طرفم اومد و دوباره با اعتراض گفت :
"من خودم دیدم که دو اومد. حالا هم زود باش مهره منو از اون
نردبون لعنتی ببر بالا تا همه بازیت رو نترکوندم"
مثل بچه ها دستام رو روی سینه ام صلیب کردم و گفتم:
"اصلا چرا برات مهمه؟ من در حقیقت دارم خودم با خودم بازی میکنم. تو حتی یه بار هم تاس رو تو دستت نگرفتی"
"اگر میخواستی خودت با خودت بازی کنی نباید به اسم من با
یکی از اون مهره های کوفتی باز ی میکردی . حالا که به اسم منه
باید عدالت در موردش اجرا بشه"!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
"اگر خیلی ناراحتی خودت تکونش بده"
خم شد روی بازی و با قلدری گفت:
"معلومه که تکونش میدم. چی فکر کردی ؟"
خواست مهره رو برداره که به عقب هلش دادم و تعادلش به هم
خورد. تو یه حرکت غیرارادی یقه ی لباسم رو برای حفظ تعادل
گرفت. انگار که من با وزن مثل جوجه ام میتونستم اون غول بی شاخ و دم رو نگه دارم. نتیجه این شد که منو هم همراه خودش
پایین کشید. اون از پشت رو ی زمین فرود اومد و من هم روی سینه ی اون. هنوز گیج و منگ از سقوطمون بودیم که در با شدت باز
شد. سان تو یه لحظه اسلحه اش رو کشید و به طرف در گرفت
اما اونم مثل من خشکش زد .
با چشمایی گرد شده و صدایی مات و مبهوت گفتم:
"جونگکوک؟ "
و سان بعد از من با همون لحن پرسید :
" رئیس؟"

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now