کای بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه رفت. جونگکوک تا چند لحظه به مسیر
رفتنش نگاه کرد و بعد رو به یونا دستور سرو دسر رو داد. انگار نه
انگار که اتفاقی افتاده .
شام تموم شده بود که غافلگیرم کرد:
"یه هدیه برات دارم"
از گوشه چشم دیدم که یونا پوزخند بی صدایی زد. ابرویی بالا
انداختم و با تعجب به جونگکوک نگاه کردم. به هیچ وجه به شخصیتش
و ظاهرش نمیخورد اهل این جور کارا باشه. از جاش بلند شد و
گفت :
"دنبالم بیا"
بازم اینکارو کرد. مثل اربابی که به برده اش دستور میده با من
حرف میزد. نامجون و یونگی دنبالش از اتاق خارج شدند و من هم
مثل جوجه ی دنبال مادر به دنبالشون رفتم. جونگکوک از عمارت خارج
شد و منتظر من ایستاد. پرسیدم:
"نکنه برام یه سگ خرید ی ؟""اوه نه، تو هرگز نمیتونی سگ یا گربه داشته باشی چون دیابلو هر
موجود زنده دیگه ای که پاش به این خونه برسه جرواجر میکنه. به
معنای واقعی کلمه منظورمه، بهش نمیاد ولی اون خیلی حسوده"
نگاهی به سگ سیاه زشتش انداختم که کمی دورتر کنار کلبه ی
کوچکی که به عنوان خونه ازش استفاده میکرد ایستاده بود و با
خشم به من نگاه میکرد. این دیو هم مثل صاحبش همیشه خدا
عصبانی بود. یک کم خودم رو منقبض کردم که جونگکوک سرش رو به
طرفم خم کرد و گفت :
"لازم نیست ازش بترسی. به جز یکی دو مورد که قاطی میکنه و
منم نمیتونم جلوش رو بگیرم در بقیه موارد یه سگ حرف گوش
کنه که بدون اجازه من از جاش تکون نمیخوره"
انگار که این دلگرمیش رو به جاییم می گرفتم . تو ی چشمای زشت
سگ سیاهش می دیدم که داره برای جر دادنم لحظه شماری میکنه .
جونگکوک صداش زد و کمتر از یه ثانیه سگ داشت پوزه زشتش رو به
پاهای جونگکوک میمالید. جونگکوک هم خم شد و با محبتی که از وجود
شیطانیش بعید بود شروع به نوازش سگش کرد. ازش خیلی بعید
بود ولی می تونستم عشق رو تو هر نوازشش ببینم. خودش میدونست
میتونه یه موجود دیگه رو اینجور ی دوست داشته باشه؟
وقتی بالاخره به اندازه کافی دیو سیاه رو تیمار کرد با هم به سمت
کلبه سنگی رفتیم که تو جنگل پشت خانه قرار گرفته بود. اما از
در جلو وارد کلبه نشدیم بلکه از پشت کلبه راهی زیر زمین شدیم .
یه دخمه سرد و بوگندو که صدای وحشتناک آه و ناله ازش میامد.
با شنیدن صدا وسط راه متوقف شدم اما جونگکوک دستم رو گرفت و با
خودش کشید پایین. بوی عرق، نم، گه و خون فضا رو پر کرده بود
و باعث شد من دستم رو جلوی بینیم بگیرم که کمک زیادی هم نکرد
از یه راهروی بار یک که رد شدیم منشا بو رو دیدم. قفس بزرگی
که نامجون و یونگی گوشه ای ، بیرونش ایستاده بودند و سه مرد
که تنها پوششون یه شرت بود با صورتی که از شدت ضربه خوردن
قابل شناسایی نبود و بدنی با وضعیت بدتر داخل قفس روی زمین افتاده بودند. با وحشت عق زدم و دستم رو از دست جونگکوک کشیدم
که حلقه دستش رو تنگ تر کرد و گفت:
"این سه نفر، از افراد جونگین هستند. سه نفری که اون شب
میخواستند تو رو از خونه ببرن. در حالی که من اعلام کرده بودم
کسی حق نداره به تو نزدیک بشه و مجازاتش رو هم اعلام کرده
بودم. با اینحال این سه نفر انقدر احمق بودند که به جونگین اعتماد
کنند و برای رسیدن به دسیسه هایی که علیه من چیده بهش
کمک کنند. چون تو هم یه بخشی از این ماجرا بودی حق دار ی
که مجازاتشون رو تماشا کنی. این هدیه من به توئه"
خواهش کردم:
"ممنونم جونگکوک، اما من واقعا علاقه ای به دیدن مجازاتشون ندارم"
بیرحمانه گفت:
"وقتی رئیس دستور میده باید شاهد ماجرا باشی، میمونی و دهنت
رو میبندی و کاری که ازت خواسته شده انجام می دی
"جونگکوک خواهش میکنم"
بی توجه به من به نامجون علامت داد که شروع کنه و وقتی تقلای
منو برای فرار کردن دید دستش رو از پشت دور شکمم حلقه کرد
و منو چسبوند به خودش و از روی زمین بلندم کرد. دست دیگه
اش رو هم دور شونه هام حلقه کرد تا فشار کمتری به قفسه سینه
ام و دنده هام وارد بشه. نامجون در قفس رو باز کرد و محتوای
گالنی که از بوش مشخص بود بنز ینه روی بدنشون خالی کرد و از
سلول خارج شد .
سه مرد وحشت زده به خودشون اومدند و با اخر ین جونی که تو
تنشون باقی مونده بود رو به جونگکوک التماس کردند اما یونگی همون
لحظه یه کبریت روشن رو انداخت توی قفس و هر سه رو شعله
های آتش بلعید. صدای سوختن پوستشون که با فریاداشون قاطی
شده بود، بوی گوشت تنشون که داشت کباب می شد، زجه های
قطع نشدنیشون، اینها همه خارج از ظرفیت من بود. هر چیزی که
سر میز شام خورده بودم رو روی دست جونگکوک بالا آوردم. رهام که
کرد مثل فشنگ از زیر دستش در رفتم و شروع به دویدن کردم.
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم از کلبه خارج شدم و از جنگل
زدم بیرون. از دور صدای جونگکوک رو شنیدم که دوباره سگ زشتش
رو صدا زد اما اینبار دستورالعمل انسان دوستانه تر ی داد:
"دیابلو. بیارش پیش من، بهش دست نزن"_________________
ووت و نظر لطفا
YOU ARE READING
My Diamond_kookmin
Fanfiction(کامل شده) Complete خلاصه:جونگ کوک رئیس بزرگترین باند مافیاست و بخاطر انتقام از سانگ دشمن اصلیش میخواد به عمارتش حمله میکنه ولی اونجا پسر سانگ رو می بینه و اون رو به اجبار به عمارت خودش میاره و اونجاست که تازه......... الماس من کاپل:کوکمین ژانر:روم...