part40

2.6K 373 14
                                    

خدای من ذهنش الان به قدر ی مسموم بود که نمیشد باهاش
منطقی صحبت کرد اما من باید سعی خودم رو میکردم. سرم رو
تکون دادم و با التماس گفتم :
"نه، نه. قسم میخورم داری اشتباه میکنی. ما هیچ کار بدی نکردیم
جونگکوک. به تو خیانت نکردیم"
نامجون کمی جلو اومد و با احتیاط گفت:
"جونگکوک، فکر میکنم بهتره یه نوشیدنی بخوریم و بعد که آروم شدید"...
جونگکوک سرشون فریاد زد.
"برید، همگی از اینجا برید"
نامجون و یونگی نگاهی با هم رد و بدل کردند و بعد سان رو از
روی زمین بلند کردند و ما رو تنها گذاشتند. خواستم از روی زمین
بلند شم که جونگکوک محکم شونه ام رو فشار داد منو دوباره به زمین
کوبید . حالا دیگه رسما اشکم سرازیر شد چون اصلا نمیدونستم
باید با این جونگکوک و چه برخورد ی داشته باشم و چیکار کنم که
عصبانیتش فروکش کنه. مثل شیری که بالا ی سر طعمه اش می
ایسته بالا ی سرم ایستاد و مثل دیوانه ها گفت:
"حقیقت رو بگو. منو نمیخواستی، با من نمیخوابیدی چون اونو
دوست داری درسته؟"
"نه، نه، نه، درست نیست. به خدا قسم میخورم که داری اشتباه میکنی"
با گریه سرش فریاد زدم و اونم بلند تر از من فریاد کشید:
"نه اشتباه نمیکنم. اون حتی تو اتاق روبروی تو میخوابه تا بتونه
هر ساعتی از شبانه روز که خواست تو رو داشته باشه" جلوی روم
زانو زد و با بیقراری صورتم رو توی دستاش گرفت و گفت: "اما تو
مال من بودی . این لبا، این موها، این بدن، همش مال من بود. تو
خودت گفتی که مال منی."
صورتش رو لمس کردم و زار زدم: "مال توام. هنوزم مال توام جونگکوک.
چطور میتونی فکر کنی من همچین کاری باهات میکنم . من هرگز
اینجوری بهت خیانت نمیکنم"
چشماش مثل یخ سرد شد و با شتاب صورتم رو رها کرد. صورتش
رو کنار کشید و با پوزخند گفت: "مثال باید به این حرفت اعتماد
کنم؟ باید ولت کنم تا از پشت بهم خنجر بزنی؟ که آبروم رو ببری؟
منو مضحکه ی مافیا کنی؟"
با عصبانیت به بازوش کوبیدم و فریاد زدم:
"عوضی. حق نداری منو بابت گناهی که اون مرتکب شده مجازات
کنی. حق نداری این کارو بکنی"
برقی تو چشماش درخشید. صداش ترسناک بود و موهای بدنم رو
سیخ کردشونه ام رو محکم گرفت و منو روی زمین
خوابوند. روم خیمه زد و لب هام رو خشن تر از همیشه بوسید
تو دهنش از درد ناله ای کردم اما اون کارش رو متوقف نکرد.
وحشت تمام وجودم رو گرفت. این موجود وحشی و خشن که فقط
میخواست منو بشکنه جونگکوکی نبود که میشناختم و دوستش
داشتم. سینه راستم رو چنگ زد  و به قدری محکم فشار
داد که از درد نفسم رفت و ناخودآگاه برای ا ینکه خودم رو خالص
کنم با مشت به گردنش کوبیدم .
با تعجب از ضربه ای که خورد، سرش رو بلند کرد و به من نگاه
کرد و من هم از فرصت استفاده کردم و از زیر بدنش خودم رو
کشیدم بیرون، اما اون سریع تر بود. پاهام رو گرفت و باعث شد
محکم به زمین بخورم و درد دوباره بپیچه تو تنم. سریع به خودم
اومدم و قبل از ا ین که بتونه منو بکشه سمت خودش لگدی به
صورتش زدم، خودم رو خالص کردم و به سمت کتابخونه دویدم.
اگر نامجون داشت منو می فرستاد اونجا حتما یه دلیلی داشت.
جونگکوک از پشت سرم با صدای هشداردهنده ای اسمم رو فریاد زد و
دنبالم دوید. به پیچ راهرو که رسیدیم خیز برداشت اما من فرزتر از
اون بودم و جاخالی دادم. محکم به دیوار خورد و مثل خرس غرید
دوباره راه افتاد. هر یک قدم اون برابر با 4 قدم من بود. به همین
دلیل درست جلوی در کتابخونه بهم رسید . منو از پشت محکم
گرفت و به عقب کشید و در نتیجه تعادل خودش هم به هم خورد
و از پشت خورد زمین اما منو رها نکرد .
همه چیز کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. روی زمین خوابوندم و سرم
رو به سنگ های مرمر سفید و یخ چسبوند. شرتم رو داد پایین و
چند ثانیه بعد وحشیانه خودش رو کوبید داخلم. از درد فریاد
کشیدم. انگار که زمان به عقب برگشت و منو مستقیم به اون شب
جهنمی تجاوز پرتاب کرد. داشتم به کارهایی که اون مردای زشت با
هیونگم میکردن نگاه میکردم و بعد از چند ثانیه متوجه شدم که به
جای هیونگ این منم که زیر دست و پای اون مردا هستم. و بعد دیدم
که دستام روی مرمر سفید از مچ خم شد، انگار یه نفر سرم رو زیر
یه سطل آب یخ برد چون نمیتونستم نفس بکشم. نمی تونستم
حرکت کنم. نمی تونستم خودم رو نجات بدم. من قربانی ترسناک
ترین کابوس زندگیم شدم.
صدای جونگکوک رو از دور میشنیدم که داشت پشت سر هم نامجون
رو صدا میزد اما هر چقدر سعی کردم نتونستم چهره اش رو ببینم .
متوجه بودم که دارم از هوش میرم. اما به جای اینکه همه جا سیاه
باشه همه چیز اطرافم به رنگ قرمز بود. به رنگ خون.



__________________
موقعیت 180درجه تغییر کرد

بظرتون ادامه چی میشه؟
جونگکوک چیکار میکنه؟
جیمین چیکار میکنه؟

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now