part71

2.1K 308 16
                                    

جونگین پوزخندی زد:
"فعال قراره رئیستون رو سلاخی کنم و از هر لحظه اش لذت ببرم"
میان مجادله اونها من فقط چشمم به جیمین بود که دست کای رو
گرفته بود و چیزی بهش می گفت. یه قدم به جلو برداشتم که جونگین
با ترس عقب رفت و مرداش اسلحشون رو به طرفم گرفتم.
نیشخندی زدم. بزدل های بی خایه.
" بهتره به کاری که براش اینجا اومدیم برسیم. " و بعد نگاهی به
نامجون انداختم که سری تکون داد و با من رو به جلو اومد. چند
متر مونده به اونها ایستادم. دستام رو به عرض شونه ها باز کردم و
خطاب به کای توپیدم:
"نترس بیا . مرد باش و کاری رو که برای انجامش اومدی رو تموم کن"
"خیال کردی ازت میترسم؟"
کای پوزخندی زد
و بازوی جیمین رو گرفت و به طرفم اومد. یکی از مردای جونگین
خواست باهاش بیاد که تشر زد:
"لازم نیست. خودم از پس جئون جونگکوک قدرتمند بر میام"
جیمین اما به سمت عقب برگشت که کای مانعش شد. فریاد زد:
"نه جونگکوک، این کارو نکن. اونا میکشنت"
براندو با هر دو دست مهارش کرد که با صدایی محکم صداش زدم:
"جیمین. بیا اینجا "
زار زد:
"نمیام. نمیذارم به خاطر من بمیری . نمیتونم اجازه بدم این کارو بکنی"
جونگین پوزخند زد: "اره بمون. نمی دونی چه شهرباز ی ای برات آماده
کردم"
خواستم جلو برم و فکش رو پایین بیارم که نامجون مانعم شد و
کای تو همون لحظه جیمین رو تقریبا از زمین کند و به طرف من
اومد. چند قدمی من متوقف شد و اسلحه اش رو کشید و به نامجون
گفت چند قدم فاصله بگیره . به من هم گفت کتم رو در بیارم تا
مطمئن بشه سلاحی ندارم. وقتی مطمئن شد با احتیاط به طرفم
اومد و اسلحه رو روی سرم گذاشت و جیمین رو رها کرد که جیمین
خودش رو پرت کرد توی آغوشم و زار زد. نفس عمیقی از سر
راحتی کشیدم. همین که الان تو بغلم بود خوب بود. باند سفید رو
روی شونه اش دیدم و نفس راحتی کشیدم . کای اسلحه رو روی
سرم فشار داد:
"دراما بسه. راه بیفت بریم"
جیمین زجه زد:
"نه"
صورتش رو تو ی دستام گرفتم. صدام نجوایی آروم بود: "
"به من نگاه کن عزیزم "
یه چیزی مثل بغض توی گلوم بود و هر چقدر آب گلوم رو قورت
میدادم از بین نمیرفت. جیمین چشمای خیسش رو به صورتم
دوخت. صورت قشنگش بی رنگ بود و لب هاش خشک شده بودند.
خم شدم و لب های خشکش رو اروم بوسیدم :
"روزی که داشتیم ازدواج میکردیم تو به من یه قولی دادی"
اشکای جدید تو چشماش جمع شد چون دقیقا میدونست از چی
دارم حرف میزنم. سرش رو تکون داد: "نه، خواهش میکنم. من
نمیتونم بدون تو زندگی کنم. منم ببر. بذار تا لحظه آخر با هم
باشیم
"همچین اتفاقی نمیفته. تو امروز از اینجا میری و سالیان زیاد خوشحال زندگی میکنی"
سرم رو کنار گوشش بردم و زمزمه کردم:
"دوست دارم موچی"
سرم رو بلند کردم و با تحکم گفتم: "تو به من قول دادی جیمین
قسم خوردی . برو "
و بعد با دستم آروم به عقب هلش دادم و گفتم: "تو تنها زیبایی تو دنیای زشت من بودی "
و ازش فاصله گرفتم. با گریه خواست به
طرف من بیاد که نامجون از پشت گرفتش و در حالی که همچنان
داد میزد اونو از صحنه دور کرد.

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now