part46

2.5K 371 10
                                    

بازوهاش رو گرفتم و با کلافگی و کمی خشونت گفتم: "از ترس
شکستن غرورم نیست . ترس از دست دادن همیشگیت مانعم
میشه"
از جوری که گرفته بودمش وحشت کرد و خودش رو عقب کش ید،
بدون حرف رهاش کردم و ادامه دادم:
"معذرت نمیخوام چون می دونم منو نمیبخشی. اگر الان از اون در
برم بیرون یه امید تو دلم هست که شاید یه روز ی تو به من برگردی
اما اگر بگی همه چی تمومه تنها کسی که تو زندگیم واقعا عاشقش
شدم رو برای همیشه از دست میدم. من میتونم تحمل کنم با یه
غرور شکسته زندگی کنم اما زندگی با یه قلب شکسته؟ نه، مطمئن
نیستم در توانم باشه"
چشماش دوباره پر از اشک شد و با ناباوری دستش رو جلوی
دهنش گرفت و با لکنت گفت:
"تو، تو چی دار ی میگی؟"
زدم به سیم آخر. هر چه باد اباد: "دارم میگم دوستت دارم. انقدر
دوستت دارم که داره منو میکشه . دوستت دارم و دارم از ترس از
دست دادنت دیوونه میشم"
دستش رو کنار تنش مشت کرد و با بیچارگی گفت: "
تو نمی تونی
این حرف رو به من بزنی. حق ندار ی اینجور ی منو بازی بدی
"می دونم حق ندارم ولی من "
کمی روش خم شدم و زمزمه کردم: "
"یه حرومزاده خودخواهم. پس دوباره میگم که بدونی من دوستت
دارم. این بازی نیست بلکه خیلی خیلی جدیه"
صورتش رو با دستاش پوشوند و هق هق کرد.
"تو به من تجاوز کردی لعنتی"
دستش رو برداشت و به من نگاه کرد. محکم به صورتم کوبید و
فریاد زد:
"تو حق ندار ی به من بگی دوستم داری "
و بعد مثل یه بشکه باروت
منفجر شد و با دو دستش محکم به سینه ام کوبید و فریاد زد:
"من به تو اعتماد کردم، بهت اعتماد کردم و تو به من خیانت کردی ، تو
به من تجاوز کردی ، تو منو کشت ی جونگکوک، حق نداری بگی دوستم
داری ، این حق رو نداری "
دستاش رو مهار کردم که جیغ هاش بلند تر شد و از من فاصله
گرفت اما اجازه ندادم. جلوش زانو زدم و دستم رو دور تنش حلقه
کردم. سرم رو به شکمش چسبوندم و گفتم:
"معذرت میخوام، معذرت میخوام عزیزم"
این اولین بار در زندگیم بود که جلوی کسی زانو زده بودم. اولین
بار بود که از کسی معذرت میخواستم. من داشتم کسی رو از دست
میدادم که اولین بارهای زیاد ی رو باهاش تجربه کرده بودم. اولین
عشق، اولین اشک، اولین پشیمانی و خدایا این خیلی درد داشت.
بر خلاف انتظارم موهام رو نوازش کرد و با گریه گفت:
"خدا لعنتت کنه جئون جونگکوک، امیدوارم بری به جهنم"
تلخ خندیدم:
"من همین الان هم تو جهنم هستم. دیگه چه بلایی
بدتر از این میتونه سرم بیاد؟ نفرینت رو حروم نکن"
صدای گریه هاش منو هر لحظه از خودم بیشتر متنفر میکرد.
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم :
"گریه نکن عزیز دلم، من لیاقتش رو ندارم"
با دو دستش چند لحظه کوتاه سرم رو در آغوش گرفت و بعد منو
به عقب هل داد. مقاومت نکردم و رهاش کردم. پشت به من کرد و
به طرف تراس رفت و با التماس گفت:
"خواهش میکنم تنهام بذار جونگکوک، فقط از اینجا برو
پس واقعا تموم شده بود. از دستش دادم. دستم رو ستون کردم و
از جا بلند شدم و برای آخرین بار نگاهش کردم اما اون حتی
برنگشت تا برای بار آخر نگاهم کنه. از اتاق بیرون رفتم و با نامجون تماس گرفتم:
"یه مسابقه مرگ دیگه برام ترتیب بده"


______________
لطفا ووت و نظر یادتون نره

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now