با تردید کنارش روی نیمکت نشستم و پرسیدم :
"تو زخمی شدی. چه اتفاقی برات افتاده؟"
"به تو مربوط نیست. سوال بعد ی "
یک کم ازش فاصله گرفتم. کاملا معلوم بود که توی مود خوبی
نیست . شاید باید وقت دیگه ا ی رو انتخاب میکردم. دمبل 20 کیلویی توی دستش رو محکم کوبید بین فضای خالی بینمون و
کمی صداش رو بالا برد:
"میگی چرا مزاحمم شدی یا نه؟"
با اینکه دو متر از جام پریدم، سعی کردم اعتماد به نفسم رو حفظ
کنم. اگر میخواستم با این آدم زندگی کنم نباید ازش میترسیدم.
با آرامش گفتم :
"میخوام در مورد آینده باهات حرف بزنم"
چشماش رو برا ی یک لحظه محکم روی هم فشار داد و با صدای
بی حوصله ای گفت: "چند بار دیگه باید این بحث مزخرف رو
داشته باشیم؟ تو همینجا، تو همین عمارت میمونی . ختم داستان.
قبولش کن و خوشبخت باش یا ردش کن و تو بدبختی زندگی کن. "
به تخمم هم نیست
بی ادب! انگار که خودم نمیدونم .
"من نمیخوام برگردم. اما دوست هم ندارم اینجا به عنوان
یه آدم بی هویت زندگی کنم. میخوام سعی کنم ضرری که این
ماجرا به زندگیم زده رو به کمترین حد ممکن برسونم. تنها چیز ی
که از مادرم برام مونده یه خونه است که حاضرم بدمش به تو"
پوزخندی زد.
" یه نگاه به
عمارتی که توشی بنداز و دوباره از خودت بپرس چرا من باید به
پول ناچیز تو نیاز داشته باشم. در نهایت بگو ببینم در ازاش چی میخوای ؟"
یه هویت. یه هو یت که بتونم باهاش یه زندگی برا ی خودم بسازم"
ایستاد و به سمت کیسه بوکس رفت و در حالی که دستکش ها ی
مخصوصش رو دستش میکرد پرسید:
چی باعث شده فکر کنی من می ذارم از اینجا بری تا بخوای برای خودت یه زندگی بسازی "
به سمتش رفتم و در حالی که داشتم از خجالت آب میشدم گفتم :
ببین من میفهمم که بین ما یه چیزی هست. منظورم اینه که ما به هم کشش داریم. چیزی که من با تو تجربه کردم باعث شد برای
اولین بار تو یه مدت خیلی طولاني فکر کنم منم یه آدم معمولی هستم"
با صورتی همچنان خنثی شروع کرد به مشت زدن به کیسه.
سرعتش کم بود اما شدت ضربه هاش زیاد بودند و هر مشت اون
کیسه سنگین رو به اندازه قابل توجهی جابه جا می کرد. سکوتش رو
به عالمت مثبت گرفتم و ادامه دادم:
"اما بالاخره این رابطه تموم میشه"
از حرکت ایستاد.
"همینجا ترمز کن پسر کوچولو. بین ما نه هیچ رابطه ای هست و نه خواهد بود. ما قراره همدیگه رو بکنیم. همین . من نه میخوام
رابطه ای با کسی داشته باشم و نه اصلا اهلش هستم"
با این حرف دوباره ضربه هاش رو از سر گرفت و منم ادامه دادم:
"این دقیقا نکته مد نظر منه. این حس بین ما بالاخره یه روزی
تموم میشه. من نگران اون روزم. تکلیف من اون روز چی میشه.
من نمیخوام مثل یه روح زندگی کنم. میخوام زندگیم بعد از تو هم
ادامه داشته باشه"
صورتش کمی سرخ شد و سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد. ادامه
دادم:
"میخوام درسم رو تموم کنم. حتی اگر مجبور باشم آنالین برم
دانشگاه. بعد از اون میتونم برای تو کار کنم. شاید نتونم خارج از
این دنیا با کسی آشنا بشم ولی می تونم با یه آدم محترم چه میدونم
مثل یه وکیل یا حسابدار که تشکيلات تو کار میکنه آشنا بشم و
..."
ناگهان مثل یک شیر غرید. پاشو آورد بالا و لگد محکمی به کیسه
زد و بعد به طرف من برگشت. تو اون لحظه احساس میکردم چند
برابر اندازه واقعی خودش شده، ترسیدم و یه قدم به سمت عقب
برداشتم و وقتی دیدم داره به طرفم میاد دستم رو ناخودآگاه جلو ی
صورتم گرفتم .
با صدای آرومی که با نفس نفس زدنش هماهنگی نداشت
درخواست کرد:
"به من نگاه کن "
اطاعت کردم و با چشمایی که حالا کمی خیس شده بود بهش
خیره شدم. همونطور که دستکش دستش بود دستاش رو دو طرف
صورتم گذاشت و با جدیت قول داد:
"من هرگز دست روت بلند نمیکنم. هیچ وقت. اگر بخوام تنبیهت
کنم هزار تا راه دیگه هست. اما هیچ وقت اینجوری تحقیرت نمیکنم
پس ازم نترس باشه؟"
یه قطره اشک از چشمم افتاد اما سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
تمام عضلات تنش منقبض شد و با صدایی محکم ادامه داد:
"اما بهت هشدار می دم. تا وقتی به قول تو این حس بین ما تموم
نشده حرفی از کس دیگه ای جلو ی من نزن. اینبار می بخشمت اما
اگر تکرارش کنی پشیمونت میکنم. باشه؟"
باز هم سرم رو به علامت تایید تکون دادم. دستاش رو برداشت و
ادامه داد:
"وسایلت رو جمع کردی ؟"
"کردم"
"خوبه. سان اونا رو میبره به اتاق من. در مورد حرفایی که بهم
زدی فقط میتونم بهت بگم که بابت آینده نگرانی نداشته باش. من
میخوام با تو خوش بگذرونم و علاقه ای به شکستنت ندارم. تا وقتی
حد خودت رو بدونی تو هم خوش میگذرونی . من میدونم
تو بیشتر از حال به فکر آینده ای. اگر خیالت بابت آینده راحت
نباشه مثل گربه ا ی که تو یه اتاق در بسته گیر افتاده مدام جیغ و
داد میکنی و به خودت و دیگران چنگ میندازی. پس برای اینکه
نگرانیت گند نزنه به حال خوبمون بهت قول میدم بعد از اینکه ازت
سیر شدم یه زندگی خوب برات فراهم میکنم. با امنیت و پول کافی
که تا آخر عمرت بتونی راحت زندگی کنی"
نفسی از سر راحتی کشیدم که پوزخندی زد. دستکشش رو درآورد
و بی ملاحظه روی زمین پرت کرد. یه دستش رو دور کمرم پیچید
و منو چسبوند به خودش. مخصوصا به برجستگی بزرگ تو شلوارش
که از خجالت دوباره سرخ شدم. خم شد توی صورتم و زمزمه کرد:
"چقدر ایمانت به خودت کمه. فکر میکنی زود قراره حوصله من رو
سر ببری نه؟ اما بذار یه چیزی رو بهت بگم پاپی کوچولو. من فکر
نمیکنم به این زودیا از این اندام هوس انگیز و مخصوصا اون باسن تو سیر بشم. و من
معمولا تو قضاوتم اشتباه نمیکنم . پس بهتره انقدر دلت رو صابون نزنی"
خودم رو ازش جدا کردم چون قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.
مقاومتی نکرد و رهام کرد. لبخند ی مصلحتی زدم اما میدونستم
سرخی چهره ام آشوب درونم رو کاملا منعکس می کنه. مشتم رو
آوردم جلوش و پرسیدم:
"قول؟"
با تفریح مشتش رو به نرمی کوبید به مشتم و گفت:
"قول"
به هم خیره شده بودیم و انگار هیچ کدوم نمیتونستیم نگاهمون رو
بدزدیم. درست مثل دو قطب مخالف آهنربا داشتیم به سمت هم
کشیده میشدیم که ناگهان صدای فریاد بلند نامجون و یونگی از
پشت باعث شد به خودم بیام و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم از
اونجا برم بیرون. پشت در، سان منتظرم ایستاده بود و با دیدن
من پرسید:
"حالت خوبه؟ رنگت مثل گچ دیواره"
دستم رو روی قلبم که هزارباز تندتر شده بود گذاشتم و گفتم:
"خوبم. بریم"
YOU ARE READING
My Diamond_kookmin
Fanfiction(کامل شده) Complete خلاصه:جونگ کوک رئیس بزرگترین باند مافیاست و بخاطر انتقام از سانگ دشمن اصلیش میخواد به عمارتش حمله میکنه ولی اونجا پسر سانگ رو می بینه و اون رو به اجبار به عمارت خودش میاره و اونجاست که تازه......... الماس من کاپل:کوکمین ژانر:روم...