part49

2.4K 348 0
                                    


به غیر از مدارک شناساییم چیزی از اون خونه برنداشتم. میخواستم
ایمان داشته باشم که فردا قراره به اون خونه برگردم. که جونگکوک قراره
زنده برگرده. اون شب بلند ترین شبی بود که در تمام زندگیم
تجربه کرده بودم. کنار دیوار بلند شیشه ای نشستم و به برفی که
آهسته از آسما ن میبارید خیره شدم. به تزیینات خیابان برای
کریسمس. و دائم سعی میکردم چهره پر از خون جونگکوک رو از ذهنم
دور کنم و به روزهای خوبی که در کنار هم داشتیم فکر کنم. به
امنیتی که بین بازوهای قویش حس میکردم. به موهای قهوه ای و
زیبایی که فقط به خاطر من رنگشون کرده بود. به بوسه ها و نفس های گرمش روی پوستم. تا خود صبح حتی یک دقیقه هم چشم
روی هم نذاشتم و به محض اینکه نور کم جون خورشید آسمان
تیره رو روشن کرد به اتاق سان دویدم .
اون هم با همون لباس های د یشب روی تخت نشسته بود و با
چشمایی سرخ از بیخوابی به گوش ی موبایلش روی تخت خیره شده
بود. با دیدن من قبل از اینکه سوالی بپرسم گفت :
"هنوز خبری نرسیده:
آروم کنارش نشستم و همراه اون به گوشی موبایل خیره شدم. هوا
کاملا روشن شده بود که گوشی لرزید و پیامی رسید. سان با
تردید به من نگاه کرد و بعد گوش ی رو برداشت و پیام رو باز کرد.
جرات نداشتم به تلفنش سرک بکشم. سر جام خشک شده بودم و
حتی نفس کشیدن یادم رفته بود. نفس عمیقی که از سر آسودگی
کشید پیغام خوش رو بدون حرف زدن رسوند و من نفسم رو بیرون
دادم و شروع به گریه کردم. اینبار از سر خوشحالی. سان دستم
رو گرفت و گفت :
"موفق شدند. زنده ان"
با تردید و ترس از پاسخ پرس یدم:
"کای؟"
"مثل سگ کتکش زدند اما زنده میمونه"
"خدا رو شکر، خدا رو شکر"
بالفاصله بلند شدم و گفتم:
"زود باش. بیا برگردیم"
سان اما دراز کشید و دوباره با همون خونسردی حرص درآرش
که معجزه آزا بهش برگشته بود جواب داد:
"اونها تا چند ساعت دیگه برنمیگردن. من تمام شب نخوابیدم. اول
باید بخوابم و بعد هم یه دل سیر بخورم تا بتونم قدم از قدم بردارم"
"برگردیم خونه و اونجا این کارا رو بکن"
یه نگاه به خودت بنداز پسر. از بیخوابی شبیه خون آشاما
شدی . فکر نکنم دلت بخواد جئون جونگکوک تو رو این شکلی ببینه پس
بهتره تو هم کاری رو که من میکنم بکنی"
با حرفش سریع به طرف آینه برگشتم و با دیدن خودم وحشت
کردم. موهام کثیف و نامرتب بود. چشمام قرمز و پف کرده و صورتم
بیروح و خسته. حق با سان بود. صد سال سیاه امکان نداشت
اینجوری برم پیش جونگکوک.
سان دوباره گفت:
"تازه الان هیچ کس تو اون خونه نیست و ما نمیتونیم با خیال
راحت برای خودمون اونجا بخوابیم. چون ممکنه هر لحظه یکی از
افراد جونگین یا یه دشمن د یگه تو ی خواب سرمون رو ببرن. سر من
رو البته. با تو کارای د یگه ای میکنن".
باد سردی از تصور حرفش روی بدنم نشست و از مهره های کمرم
رد شد که باعث شد کمی بلرزم و بعد به او که داشت با نیشخند
اثر حرفش رو رو ی من تماشا میکرد چشم غره رفتم و گفتم:
"منظورت رو رسوندی سان"
پتو رو روی تنش کشید و بی توجه به من به خواب رفت. خب
عاقلانه ترین کار همین بود. حالا که خیالم از بابت جونگکوک و کای
راحت شده بود بهتر بود که من هم به نسخه ی سان عمل
میکردم. وقتی که از خواب بیدار شدم هوا کاملا تاریک شده بود.
سان تو آشپزخانه نشسته بود و داشت قهوه میخورد. از ظاهرش
معلوم بود دوش گرفته و کاملا سرحاله. با دیدن من فنجونش رو
بالا آورد و گفت:
"کریسمس مبارک جیمین"
از تعجب چشمام گشاد شد و تازه یادم اومد که اونشب شب
کریسمسه. از پشت دیوارهای تمام قد شیشه ا ی به بیرون نگاه
کردم. برف سنگینی باریده بود و زمین و درختان رو کاملا سفید
کرده بود. مردم همه پر جنب و جوش و شاد بودند و در تدارک
مراسم کریسمس. به طرف سان برگشتم و لبخندی زدم:
"
"کریسمس تو هم مبارک سان"

My Diamond_kookminWhere stories live. Discover now