تمین مبهوت به اتفاقاتی که در یک چشم بهم زدن افتاده بود نگاه میکرد و حس میکرد کوچکترین توانی برای بروز احساسات درش وجود نداره .
حتی نفهمید چطور شد که سخنرانی کوتاه مینهو و قربون صدقه هایی که پنهانی توی دلش انجام میداد ناگهان تبدیل شده بود به چنین اغتشاش بزرگی .
پلیس های بین الملل چویی سونگ ایل و سورا رو دستگیر کرده بودن و کنترل مردم خشمگین و بی اطلاع از اتفاقات در حال رخ دادن از دست گارد های امنیتی خارج شده بود .
همه به دنبال پاسخ برای سوال هایی میگشتن که توی سر تک تکشون میگذشت و هیچکس آروم و قرار نداشت .
خبرنگار ها ، عکاس ها و فیلم بردار ها بیشتر از هر زمانی سر ذوق اومده بودن و صدای نوتیفیکیشن موبایل هایی که داشت از خبر منفجر میشد کل محوطه رو پر کرده بود .
«سونگجو چه خبر شده؟!»
سونگجو ، دست به سینه و با چهره ای خونسرد به استیج اشاره کرد و گفت
«الان خودت میفهمی.»
تمین باید اعتراف میکرد که کم کم داشت از این حجم از خونسردی سونگجو به تنگ می اومد . درست زمانی که بیشتر از هر وقتی به جواب احتیاج داشت سونگجو سکوت کرده بود .
چویی هرا پشت میکروفون قرار گرفت و با لبخند بزرگ منشانه ای که هرگز لب هاش رو ترک نمیکرد شروع به حرف زدن کرد .
«مردم عزیز و شایسته ی کشورم لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید . من امروز اینجام تا پرده از روی تمام حقایق بردارم و شما رو با دروغی که سالیان سال به اسم پادشاهی حکومت میکرد آشنا کنم.»
صدای «هو» کردن جمعیت هراس بزرگی در دل تک تک افراد ایجاد کرده بود . تمین انقدر با دکمه ی گوشه ی کتش ور رفته بود که آخر کنده شد و قل قل خوران جایی وسط این جمعیت گرسنه گم شده بود . نگاهش میخکوب روی مینهویی بود که روی استیج ، در کنار چویی هرا ، ایستاده بود و هر از گاهی جملاتی کوتاه به چویی هرا یا بادیگارد خصوصیش ، کیوجونگ ، که به نظر میرسید تمام مدت با اونها دست به یکی کرده بوده میگفت .
با اینکه تا اون لحظه تمام نقشه ها طبق برنامه پیش رفته بود و سونگ ایل و سورا طبق خواسته ی هِرا دستگیر شده بودن اما مثل همه ی حکومت ها و ملت ها ، تعدادی همیشه مخالف حقیقت و پشت دروغ ایستاده بودن و کره ی جنوبی هم از این موضوع مستثنی نبود .
طرفدارهای سونگ ایل ، خشمگین و ناراحت از وضعیت پیش اومده شروع به اعتراض کرده بودن و تعدادی حتی بلند و واضح دشنام میدادن و سعی میکردن از استیج بالا برن تا به نوعی مینهو و چویی هرا رو از قدرت پایین بکشن . درست مثل گوسفندانی بودن که کور کورانه میش اول گله رو دنبال میکردن بی خبر از اینکه بدونن رهبرشون یک گرگ بود در لباس میش .
BẠN ĐANG ĐỌC
Yin
Fanfiction[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...