برای پسر جوونی مثل تمین، زندگی سخت و پیچیده بود.
زمان هایی بود که تمین شب ها از خونه بیرون میزد و تا صبح اطراف خونه پرسه میزد.
شب های مهتابی گاهی بالای پشت بوم مینشست و در حالی که پاهاش از لبه ی پشت بوم به پایین تاب میخوردن، به ماه خیره میشد و اجازه میداد افکارش مثل باد آزادانه بچرخن و پرواز کنن.شب ، همدم تمین بود .
شب، تمام راز های تمین رو میدونست. تمام غم های تمین رو از بر بود.
گاهی اوقات شب ها توی بدترین شرایط خودش قرار داشت. زمانی که به وجودیت خودش شک میکرد، زمانیکه هدف از خلقت خودشرو نمیدونست، زمانی که غم بزرگترین دشمنش میشد، زمانی که ترس وجودش رو در بر میگرفت.
شب ، پایین اومدن گارد دفاعی تمین رو دیده بود. چیزی که کمتر کسی تجربه ی دیدنش رو داشت.
آه کشید و از گاراج رد شد.
تمین باور داشت زندگی توی توکیو محال ترین چیز برای خودش بود. مسلما شهری که برای گرگ ها ساخته شده باشه جایی برای یک انسان نداره . این مسئله تمین رو گوشه نشین و منزوی کرده بود. اون نمیتونست با اجتماع گرگ ها ارتباط برقرار کنه، نمیتونست کار کنه چون مهارت لازم رو برای این نوع زندگی نداشت و کسی جایی استخدامش نمیکرد. تمین نمیتونست اینجا زندگی کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Yin
Fiksi Penggemar[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...