بر حق

111 22 121
                                    

از راهرو های زندان هیچ صدایی شنیده نمیشد . دیوارها سکوت کرده بودن و میله ها نایی برای نالیدن نداشتن . زندانیان درون هر سلول ، ساکت و خاموش چشم به نقاطی بی هدف روی دیوارهای نم گرفته ، به امید بازگرداندن روشنایی زندگی میکردن .

این روند هر روز و هر شب این زندان بود . زندانی های سیاسی همیشه سخت ترین و ترسناک ترین زندانی شدن ها رو تجربه میکردن .

از نگاه هرکدوم میشد فهمید چه روزهایی رو پشت سر گذاشتن . کسانی که بخاطر حفظ زندگی خود به این روز افتادن همیشه نگاهی پوچ تر و حقیرانه تر رو منعکس میکردن چون اینها تنها کسانی بودن که برای از دست ندادن چیزی ، مجبور به رها کردن خیلی چیزها شده بودن .

درست مثل جینکی و جونگهیون .

درد و رنج زندانی بودن به کنار ، بلاتکلیفی بخش دیگه ای از این ماجرا بود که کلافگی رو برای این دو مرد تنها رغم میزد .
مدت ها پیش باید به کره منتقل میشدن و هنوز که هنوزه هیچ خبری نشده بود .

اما اون روز متفاوت با تمام روزهای دیگه بود .

چرا که سربازی از انتهای راهرو وارد شد . درب سلولشون رو باز کرد و با لهجه ای تند و تیز گفت

«دنبال من بیاید.»

و اون دو نمیدونستن چه بهایی برای این دنباله روی در کمین نشسته بود .

****

«تمین اگه مینهو بفهمه دهنت سرویسه!!»

تمین با کلافگی پوف کشید و درحالیکه از دست غرغرهای سم هیون به ستوه اومده بود گفت

«اگه بعضیا جلوی دهنشونو بگیرن و فضولی نکنن نمیفهمه!!!!!»

سم هیون که منطق تمین رو درک نمیکرد خوشه ی کوچیکی از انگور روی میز جدا کرد و همون‌طور که دونه به دونه ش رو توی دهن تمین فرو میکرد گفت

«متاسفم اما من اصلا نمیتونم به سرورم دروغ بگم!»

چشم غره ی تمین اینبار آخرین جوابی بود که به سم هیون داده شد . ترجیح میداد سکوت کنه چون میدونست هیچ پاسخ منطقی ای برای کاری که انجام داده بود وجود نداشت .

وقتی دیروز لیان رو با اون وضع دیده بود نتونست جلوی خودش رو برای کمک کردن بهش بگیره . مطمئن بود اگر پادشاه یا سورا دستشون به لیان برسه سر به نیست شدنش حتمیه بنابراین کلید خونه ای که بعد از آماده شدنش هنوز پا توش نگذاشته بود رو در اختیار لیان قرار داد تا خودش رو اونجا مخفی کنه . هرچند مطمئن نبود چقدر طول خواهد کشید تا ردش رو بزنن و پیداش کنن . احتمالا خیلی خیلی کم .

YinDove le storie prendono vita. Scoprilo ora