سردرگمی و پوچی

255 58 101
                                    

«نگاهت به دوربین باشه. یک... دو...سه

صدای شاتر دوربین توی فضا پیچید . این صدا این روز ها آشنا ترین صدا برای پسر مو سفید بود .

ژست گرفتن جلوی دوربین ها و انسان هایی که بجز اسم هیچ چیز دیگه ای ازشون نمیدونست راحت ترین کار ممکن بود . لبخند زدن دروغین و حالت های صورت غیر واقعی . همه شون آب خوردن به نظر میرسیدن .

چون تمین تبدیل به یک بازیگر حرفه ای شده بود .

همیشه باور داشت زمان خیلی زود میگذره . از وقتی به دنیا اومد ، هر بهار زندگیش سریع تر از قبلی میگذشت و به چشم به هم زدنی بیست و دو ساله شده بود .

اما حالا نظر دیگه ای داشت .

چهار سال بود که دیگه زمان به تندی نمیگذشت . چهار سال بود که هر ثانیه پر از دلهره بود . پر از احساست وحشتناک و نا آشنایی که تمین نمیتونست اسمی روشون بگذاره .

«همگی خسته نباشید . آقای لی میخواید پیش نمایش عکس ها رو ببینید؟»

براش اهمیتی نداشت . انقدر چهره ی خودش رو دیده بود که دیگه هیچ تمایلی به دیدنش نداشت . با اینحال لبخند مصنوعی ای به لب آورد ، سر تکون داد و به دنبال عکاس رفت .

چهار سال بود که این روتین زندگیش شده بود .

درست از زمانی که مینهو ترکش کرده بود ، تمین هرگز لبخند نزد . چیزی درون قلبش خالی شده بود و با هیچ چیزی پر نمیشد .

چهار سال پیش ، وقتی مادرش توی یکی از عکس های نمایشگاه شخصیش از تمین استفاده کرده بود ، سیل درخواست ها برای مدل شدن به سمت تمین سرازیر شد .

YinOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz