«مینهو؟»
تمین بارها و بارها مینهو رو صدا کرده بود اما هیچ جوابی دریافت نمیکرد . سراسیمه مسیر بین اتاق خودش و مینهو رو عقب و جلو میکرد . توی سرویس های بهداشتی سرک میکشید . در هر اتاقی رو باز میکرد اما هیچ خبری از مینهو نبود . بغض داشت به گلوش فشار می آورد و سوزش اشک چشم هاش رو به دو کاسه ی خون تبدیل کرده بود .
«مینهو!!»
بی فایده بود. مینهو نبود . نه خودش و نه وسایلش .
«مینــهو!؟»
بی فایده بود اما تمین دست از صدا کردن و گشتن برنمیداشت . نبودن مینهو مثل کابوسی بود که تمین نمیخواست به حقیقت بپیونده . نه الان و نه هیچ زمان دیگه ای.
خفان ، فضای خونه ی خانواده ی رو در بر گرفته بود و بجز صدای فریاد های «مینهو،مینهو» ی تمین حتی صدای نفس هم شنیده نمیشد .
کیبوم روی کاناپه نشسته بود . اشک گونه هاش رو خیس کرده بود و برای بلند نشدن صدای هق هقش کف دستش رو روی دهنش فشار میداد .
جینکی به کانتر اشپزخونه تکیه داده بود و در حالیکه شیشه ی عینکش رو با دستمال تمیز میکرد به این فکر میکرد که چقدر نیاز به یک نخ سیگار و یک خواب طولانی داره . عذاب وجدان درونش ریشه دونده بود و حالا داشت ریشه ش رو نابود میکرد .
«مامان؟ مینهو رو ندیدی؟ مینهو کجاست؟»
نگاه جینکی بلند شد و روی تمین ثابت موند . جلوی مادرش ایستاده بود و سعی میکرد آخرین ذره های غرورش رو با نگه داشتن اشک هاش حفظ کنه . صداش از ترس ناشناخته ی از دست دادن مینهو میلرزید و حاضر نبود با دیدن واکنش مادرش حقیقت رو قبول کنه .
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...