پنجره ی بزرگ شیشه ای که یکی از دیوار های اتاقش رو تشکیل میداد ، رو به باغچه ی شخصی ای باز میشد که پر از گل های همیشه بهار و فواره های آب بود .
صدای پرنده هایی که آزادانه توی این باغچه ی کوچیک میچرخیدن ، یکی از آرامش بخش ترین صداها بود .
تخت دو نفره ش درست در مقابل این منظره قرار گرفته بود و هر روز صبح با بلند شدن از روی تخت ، اولین منظره ای که بهش صبح بخیر میگفت ، گل های نسترن و نرگس بودن .
هر روز ، بجز امروز .
از اتفاقات دیشب چیز زیادی به خاطر نداشت . طوری که انگار ذهنش تبدیل به ماشینی شده بود که اتفاقات شب قبل رو به صورت خودکار پاک کرده بود .
زمان بعد از دیدن مدلی که با لباس ولیعهدی وارد شده بود ، ایستاد .
چهار سال از آخرین دیدارشون میگذشت اما نمیتونست اون صورت رو فراموش کنه . اون بوی لیمو و نعنایی که ازش آرامش میگرفت رو هرگز از یاد نبرده بود .
حالا بعد از دیدنش حس میکرد همین دیروز بود که توی تخت یک نفره ی اتاق مهمان خانواده ی لی خوابیده بودن .
دو ساعتی بود که بیدار شده بود اما بی حرکت روی تخت نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود . ضربان قلبش رو توی گلوش حس میکرد . احساس مریضی میکرد و علاقه ای برای بلند شدن از جا نداشت .
دیشب تمین رو دیده بود .
هنوز هم باورش سخت بود که تمین رو دیده . باورش سخت بود کسی که به اون زیبایی جلوش ایستاده بود تمین باشه .
ČTEŠ
Yin
Fanfikce[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...