زمستون آنقدر بیرحمانه سرد بود و برف آنچنان خصومت بار زمین رو سفید پوش کرده بود که گویا داشت دق و دلی تابستون رو سر مردم خالی میکرد .
باد ، زوزه کشون مینواخت و دونه های برف بی شرمانه در هوا میرقصیدن و میچرخیدن .
دونه های سرخوش و شاداب تازه متولد شده که بی خبر از وقاحت های پایان ناپذیر این سرزمین ، سفیدی های معصومانه شون رو فدای سیاهی های جذاب خیابان ها میکردن .
سفیدی هایی که نجیبانه و نا آگاهانه زیر کفش های عابران پیاده ی نادان و نابینا له میشدن و هنوز دقایقی از تولدشون نگذشته ، از بین میرفتن .
درست مثل دونه ی برفی که درون تمین از بین رفته بود .
سفید ، پاک و معصومانه .
خوشحال بود یا ناراحت؟ دقیقا نمیدونست .
احساسات چندگانه ای که وجودش رو درهم ریخته بود انقدر سنگین بود که حتی اگر تمام توانش رو هم به کار میگرفت ، نمیتونست کمرش رو از خمیدگی در زیر این بار هزار تنی احساسات حفظ کنه .
خوشحال بود؟ هرکسی از داشتن یک شانس دوباره برای زندگی خوشحال میشد . زندگی هرچقدر هم که نامردانه رفتار میکرد اما تمین هنوز هم دلیلی برای مردن نداشت .
ناراحت بود؟ ناراحتی برای از دست دادن فرزندی که روزی درون تو زنده بوده و نفس میکشید و تکامل پیدا میکرد و حالا دیگه نیست کوچکترین و ناچیز ترین احساس ممکن بود .
فکر "اگر زنده می موند چی؟" یک موریانه ی بزرگ و خونخوار بود که لحظه ای از جویدن سلول های مغزش از پا نمی ایستاد .
فکر اینکه دختر بود یا پسر؟ اگر دختر بود آرزو داشت پزشک بشه یا رقصنده ی باله؟ شاید هم معلم مهدکودک؟ اگر پسر بود تفنگ های اسباب بازی رو به ماشین ها ترجیح میداد؟ یا برای بازی ویدیویی ساعتها وقتش رو جلوی تلوزیون صرف میکرد؟اگر زنده می موند...
خوشحال بود .
یکی از فرزند هاش رو از دست داده بود اما هنوز هم وجود دیگری در وجودش زنده بود . هنوز هم فرزند دیگری به سلامت غنچه ای تازه شکفته شده درونش در حال رشد بود . آماده بود تا اولین صدای فریادش رو به رخ دنیا بکشه .آماده بود تا فرزند تمین باشه .
ناراحت بود .
قطعا از برخوردی که با مینهو داشت ناراحت بود . پشیمون نبود اما ناراحت بود و این حقیقت که این ناراحتی رو حق خودش میدونست بیشتر از قبل ناراحتش میکرد .مینهو مینهو مینهو .
اسمی که این روز ها بیشتر از هر اسم دیگری در ذهنش مرور میکرد . بی شک عاشقش بود . بی شک نیمه ی دیگر وجودش بود . بی شک قلبش ، قلب خودش ، در سینه ی مینهو میتپید .
VOUS LISEZ
Yin
Fanfiction[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...