بعد از اینکه تقریبا یک روز کامل رو درست مثل آواره ها توی خیابون های توکیو سر کرده بود خسته و گرسنه به خونه برگشت .
مطمئن بود پدر و مادرش به شدت نگرانش شده بودن چون هیچ وقت تمین یک ۲۴ ساعت کامل رو بیرون از خونه نمی موند.تمین یک شب رو بیرون از خونه سر میکرد تا برای پدر و مادرش این محیط رو فراهم کنه که بدون نگرانی از وجود تمین شیفت کنن و راحت باشن.
وقتی حس کرد سر درد داره امانش رو میبره به خونه برگشت اما حقیقت این بود که آرزو میکرد هرگز به اونجا برنمیگشت .
نه اینکه نخواد با پدر و مادرش زندگی کنه، نه! فقط تحمل دیدن چهره ی خجالت زده و نا امیدشون برای تمین سخت ترین کار ممکن بود.نفسش رو با حسرت بیرون فرستاد . فعلا باید فکری به حال سر درد وحشتناکش میکرد .
با کلید زاپاسی که به درخواست پدرش برای مواقع ضروری همیشه زیر پنجمین گلدون کنار در پنهان شده بود قفل در کلینیک رو باز کرد و وارد شد.
کلینیک کوچیک و خصوصی پدرش طوری طراحی شده بود که وقتی وارد میشدی سالن کوچیک اما طویلی رو میدیدی که دو در روبه رو تعبیه شده بود.
یکی از درها اتاق بستری کوچکی بود و در دیگه محل نگهداری داروها و لازم بهداشتی و مورد نیاز کلینیک .
تمین با قدم های بلند و سریع وارد اتاق کوچیک دارو شد و به محض پیدا کردن مسکن هایی که دنبالش میگشت از اتاق بیرون اومد.
کلینیک اون روز بوی عجیبی میداد .
برخلاف بوی الکل و مواد دارویی و شیمیایی همیشگیش تمین میتونست بویی تند و تیز و جدید رو هم حس کنه .
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...