این روزها ، هر طلوع خورشید به معنای تجربه ی جدیدی در زندگی مینهو بود.
خانواده ی لی برای مینهو اتاق مهمانشون رو آماده کرده بودن اما مینهو خوابیدن توی اون اتاق رو مستقیما رد کرد و با خوابیدن روی تخت تمین کاملا موضع خودش رو اعلام کرد .
اما این انتهای قصه نبود! مینهو میخواست تمین کنارش بمونه و تمین، خجالت زده و شرمگین از نگاه هایی که پدر و مادرش بهش حواله میکردن ، تصمیم گرفت شب ها تا خوابیدن مینهو اونجا بمونه و وقتی از عمق خوابش مطمئن میشد، خمیازه کشان و آه کشان ، اتاق گرم و نرمش رو به آلفای سیاه میبخشید و به سمت اتاق کوچیک مهمان میرفت و طولی نمیکشید که از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو میرفت.
از طرفی دیگه مینهو نیمه های شب بیدار میشد و با دیدن جای خالی تمین کمی دلش میگرفت . خودش هم نمیدونست چرا میخواد که تمین مدام کنارش باشه و لحظه ای هم دست از سر اون پسر مو سفید برنمیداشت اما این رو میدونست که حضور تمین بهش حس خوبی منتقل میکرد.
شاید هم به پروانه های توی شکمش ، که تنها با دیدن تمین شروع به بال زدن میکردن ، وابسته شده بود!
با این وجود ، تنها کاری که میکرد فرو کردن صورتش میون بالش های تمین بود ، جایی که بیشترین بوی فرومون تمین رو میداد.
حتی بویی که از تمین متساعد میشد هم برای مینهو آرامش بخش بود. ترکیبی از بوی لیمو، جزمین، کوهستان و نعنا. بوهایی که حس آزادی و رهایی داشتن و احساسات درهم و پیچیده ی مینهو رو از هم باز میکردن و روحی آروم رو به مینهو میبخشیدن . آلفای سرکشی که تسلیم فرومون های یک اومگا میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/203380695-288-k152343.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...