هیچکس در دنیا حال این روز های کیبوم رو نمیفهمید .
دور بودن از فرزندی که اوقات سختی رو سپری میکرد چیزی کمتر از یک شکنجه ی بی وقفه نبود . اگر بخاطر دادگاه های جینکی و جونگهیون نبود ، کیبوم تا الان همه چیز رو برای بودن در کنار تمین پشت سر گذاشته بود .
اما در اون شرایط نمیتونست به همسر و برادرش پشت کنه . با تمین هر روز تماس میگرفت و از شرایطش با خبر بود . سعی میکرد نکاتی درمورد بارداری بهش بگه و راهنماییش کنه و خیالش راحت بود که افرادی وجود داشتن که مواظبش باشن . اما جینکی و جونگهیون در این کشور هیچکس رو بجز کیبوم نداشتن .
باید تا زمان انتقال جونگهیون و جینکی به کره این شرایط رو دووم می آورد .
بشقاب غذاش چند دقیقه ای بود که جلوش بود اما میلی به خوردن نداشت .
خونه ای که روزی صدای خنده های شاد خانواده ش توش میپیچید حالا انقدر سوت و کور بود که گویا خاک مرده توش پاشیده بودن .
کیبوم حتی دل و دماغی برای گردگیری هم نداشت و همه جا خاک نشسته بود .درست مثل خونه ای که هیچ صاحب خونه ای نداشت .
آهی از سینه ش بلند شد و قاشقش رو توی دست گرفت . باید توی چنین شرایطی خودش رو حفظ میکرد تا بتونه از پس شرایط سخت تر هم بر بیاد . هنوز هم خانواده ش بهش احتیاج داشتن .
قاشقش رو توی بشقاب فرو کرد و با از غذای بی رنگ و رویی که با بی رغبتی درست کرده بود پرش کرد .
هنوز قاشق به دهنش نرسیده بود که موبایلش روی میز شروع به ویبره رفتن کرد .
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...