گرگینه ها موجوداتی ترکیب شده از انسان و گرگ بودن . غریزه های حیوانی و انسانی در اونها به یک اندازه تقسیم شده بود اما از زمانی که شروع به زندگی در تمدن و پیش گرفتن سبک زندگی انسانی کرده بودن خوی انسانی به خوی گرگینه ی اونها چیره شده بود .
و برای تمینی که خوی انسانی رو بیشتر از هر گرگینه ای تجربه کرده بود خیلی راحت بود تا یکی از بزرگترین و مقدس ترین احساست انسانی رو عمیق تر از هرکسی تجربه کنه .
عشق .
تمین حس میکرد عاشقانه مردی رو که کمی اون طرف تر ، روی مبل خونه ی جدید تمین که قبل از این هنوز موفق نشده بود درش پا بذاره نشسته بود ، میپرسته و با تمام وجود دوستش داره .
با وجود تمام اتفاقات ریز و درشتی که پشت سر گذاشته بودن ، تمام لحظاتی که باهم و بدون هم بودن ، و تمام احساساتی که باهم به اشتراک گذاشته بودن و جر و بحث هایی که داشتن ، تمین حس میکرد چیزی به این رابطه بدهکاره .
وقتی پدرش درمورد دو رگه شدنش که بعد از پروسه ی شیفت نصفه و نیمه ای که با نخوردن خون مینهو بوجود اومد بهش گفت تمین هر ثانیه بیشتر و بهتر خودش رو میشناخت و احساساتش رو درک میکرد .
کشش اومگا مانندی که به مینهو داشت بخشی از اومگای درونش بود و حس قدرت طلبی ای که گاه و بیگاه به سرش میزد هم بخشی از آلفای وجودش بود .
دو گانگی ای که تمین هیچ اعتراضی در برابرش نداشت .
و حالا که بعد از یک هفته از اون روز پر حادثه بالاخره میتونست با خیالی راحت خودش رو در آرامش ببینه تصمیم داشت تا بیشتر از هر زمانی اومگای درونش رو بیدار کنه .
مینهو فقط به فاصله ی چند قدم ازش دور بود و به صفحات کتابی که تمین خیلی خوب میدونست چی بود نگاه میکرد . چند روزی بود که مینهو کتاب «چگونه یک پدر خوب باشیم» رو شروع کرده بود و اگر غر های تمین نبود حتی توی خواب هم دست از خوندنش نمیکشید .
لبخند روی لب های تمین نشست .
عجیب بود که فقط با نگاه کردن به دست هایی که آستین تا زده ش رگ های برجسته ی ساعدش رو به نمایش گذاشته بودن اینطور مو به تنش سیخ میشد و تمام حواس های اومگاییش به کار می افتاد .
عجیب بود که دقت بی حد و اندازه و نگاه های جدی این مرد به کتاب توی دست هاش طوری جذاب بود که قلبش رو مدام سرشار از ذوق میکرد .
کمی در جا این پا و اون پا کرد و مینهو به سرعت به سمتش چرخید و با نگرانی نگاهش کرد که نکنه اتفاقی افتاده باشه .
![](https://img.wattpad.com/cover/203380695-288-k152343.jpg)
YOU ARE READING
Yin
Fanfiction[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...