اون روز درست مثل همه ی روزهای دیگه شروع شده بود .
آفتاب از شرق طلوع کرده بود ، آواز پرنده ها مثل همیشه بلند و بی وقفه بود . باد میوزید ، برف میبارید و سوز سرمای زمستون میسوزوند و میسوزوند .
رئیس ها سر کارمندها فریاد میکشیدن و ارباب رجوع ها از پاسخگویی متصدی ها ناراضی بودن . والدین به دنبال فرزندانی که با خود چتر به همراه نبرده بودن میرفتن و سگ ها و گربه های خیابونی میون زباله ها به دنبال ته مونده ی غذای انسانها میگشتن .
اون روز مثل تمام روزهای دیگه شروع شده بود .
مینهو به اجبار چشم هاش رو روی خطوط کتاب های خسته کننده ی سیاسی می چرخوند بی اونکه تلاشی برای جمع کردن حواسش انجام بده . مثل تمام روزهای دیگه تمام فکر و ذکرش تمینی بود که بی وجود مینهو و به تنهایی با رشد کردن یک موجود دیگه درون خودش کنار می اومد .
اون روز هم مثل روزهای دیگه شروع شده بود .
مهمانی ای که ترتیب داده شده بود چیز جدیدی نبود و مینهو در این چهار و سال اندی بهش عادت کرده بود اما، تفاوت فاحش این مهمانی با مهمانی های پیشین حضور تمین در کنار سونگجو و به عنوان همسر آینده ی سونگجو بود .
چیزی که مینهو رو تبدیل به یک دیوانه با عقلی زایل شده میکرد .
اون روز ، مثل روزهای قبلی شروع شده بود اما مثل هیچکدوم از روزهای دیگه به پایان نرسید .
همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاده بود که مینهو برای هضمشون نیاز به چند دقیقه تمرکز داشت . از زمانی که جوشیدن خون رو توی رگ هاش حس کرده بود و گرگ درونش برای رهایی به پوستش چنگال میکشید ، تا زمانیکه به پادشاه سونگ ایل حمله کرد و چند لحظه بعد تمین ِ خونین و مالین بود که جلوی چشم های مینهو به زمین افتاد .
قصر در عرض چند دقیقه ی کوتاه به یک آشفته بازار تبدیل شده بود .
پادشاه سونگ ایل با وجود زخم سطحی به بیمارستان مخصوص خاندان سلطنتی منتقل شد اما تمین ، چون عضوی از خانواده ی سلطنتی نبود به نزدیک ترین بیمارستان در شهر فرستاده شد ، در حالیکه خون ریزی میانی پاهاش لحظه ای بند نمی اومد و رنگ صورتش هر لحظه بیشتر به سمت بی رنگی میدوید .
با اغتشاشی که مینهو بوجود آورده بود ، وقتی تصمیم گرفت به همراه تمین به بیمارستان بره هیچکس جرات ممانعت کردن باهاش رو نداشت .
با این وجود سونگمین اجازه نداد بدون بادیگارد از قصر خارج شه و مینهو خوشحال بود که کیوجونگ ، بادیگارد نفوذی سانگهون ، به عنوان همراه انتخاب شده بود .
VOCÊ ESTÁ LENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...