شکوفه های گیلاس

303 69 52
                                    

لطفا بعد از خوندن داستان حتما پی نوشتو هم بخونی. مرسی~
___________________________________________

نشستن لبه ی پنجره ی اتاقش و زل زدن به سقف ساختمون کلینیک پدرش اتفاق جدا ناپذیر زندگی این روزهای تمین بود. سه روز از انسان شدن مینهو میگذشت و مینهو هنوز از خواب بیدار نشده بود.
جینکی گفته بود مینهو به این زمان احتیاج داره تا بتونه با بدن جدیدش خو بگیره . شکسته شدن استخون هاش و ترشحات هورمون های جدید و فانکشن هایی که زمان گرگ بودن نداشته حالا همزمان به بدنش هجوم آوردن و باعث میشن مینهو وقت زیادی برای سازگار شدن با این محیط جدید نیاز داشته باشن .

بنابراین تمین صبر کرد.

گاهی یواشکی وارد کلینیک میشد و چند دقیقه به جسم خوابیده ی مینهو زل میزد و بعد بیرون میرفت . هیجان زیادی که مثل آتیش درونش زبونه میکشید باعث میشد تمین تا زمان بهبود کامل مینهو ، خودش رو از دیدن مینهو منع کنه چرا که میترسید هیجان بهش غلبه کنه و حرکت اشتباهی انجام بده که باعث آسیب دیدن مینهو بشه .

نفس عمیقی کشید و گونه ش رو روی زانو هاش گذاشت.

پس کی تموم میشه؟ پیش خودش زمزمه کرد . با صدای ضربه هایی که به آرومی به در اتاقش خورد سرش رو بلند کرد .

«بفرمایید»

در اتاق باز شد و صورت نیمه ی جینکی نمایان شد که با لبخند پدرانه ی مخصوص به خودش پرسید

«میتونم بیام تو؟»

تمین بلافاصله از لبه ی پنجره پایین پرید و همونطور که به سمت در میرفت گفت

«معلومه بابا. بیا تو»

تمین به محض دیدن پدرش متوجه کبودی ای روی گونه ش شد .

YinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt