بوی انسان .
هر سمتی که سرش رو میچرخوند فقط و فقط بوی انسان بود که به مشامش میرسید .
حالت تهوع و سرگیجه لحظه ای دست از سرش بر نمیداشتن.
از روزی که تمین با رئیس کمپانی استارمد قرار داد سه ساله ای رو بست ، موظف شد برای شرکت در کلاس های بخصوصی هر روز در کمپانی حاضر بشه .
قبل از اینکه بدونه اون کلاس ها درمورد چی هستن کمی گیج شده بود چون فکر میکرد با پنج سال کار در عرصه ی مد و فشن اطلاعات کافی رو برای ادامه ی این کار داشته باشه . اما وقتی درمورد موضوع این کلاس ها فهمید نظرش رو تغییر داد .
کلاسی که موظف بود توش شرکت کنه عنوان خاصی نداشت اما کلاسی بود مربوط به چگونگی رفتار در مقابل افراد بلند مرتبه و برخورد با یک مقام سلطنتی .
تمین نمیفهمید آیا اینهمه تشریفات و آداب لازم و ضروری بود؟ چرا باید اینهمه سختی رو فقط برای پوشیدن لباس ولیعهد تحمل میکرد؟
اما فقط تمین نبود.
بجز تمین دو پسر و یک دختر دیگه هم توی اون کلاس ها شرکت میکردن.
تمین خیلی خوب به یاد داشت که اولین دیدارشون چطور گذشت .
وقتی تمین آخری نفری بود که وارد کلاس چهار نفره شون شد ، تمام سر ها به سمتش چرخید و چشم ها روش خیره شد .«لی تمین!»
کسی که اسمش رو برده بود آقایی میانسال بود که با ظاهر جدیش به نظر میرسید مسئول آموزش باشه .
VOUS LISEZ
Yin
Fanfiction[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...