با بلند شدن صدای موبایل جینکی ، جونگهیون که همون اطراف بود با صدای بلندی گفت
«جینکی بیا گوشیت داره زنگ میخوره.»
صدای جینکی از جای دوری به گوش میرسید
«دستم بنده ببین کیه.»
نیشخند آگاهی روی لب های جونگهیون نشست دستت بنده یا لبات؟ با سرک کشیدن به صفحه ی روشن موبایل جینکی و دیدن اسمی که تحت عنوان "سفید برفی" ذخیره شده بود ، نیشخندش تبدیل به لبخندی واقعی شد.
«سلام بر سفید برفی دایـ...»
هنوز موفق نشده بود جمله ش رو کامل کنه که صدای ضعیف تمین به گوشش رسید . صدایی که مشخص بود حاصل دقیقه ها یا حتی ساعتها گریه ست
«دایی...»
جونگهیون به محض شنیدن صدای تمین هوشیار شد و صاف نشست .
«چیشده تمین؟ چرا صدات اینطوریه؟»
وقتی سکوت تمین رو دید با لحن آروم تری ادامه داد
«گریه کردی...؟»
جونگهیون به خوبی برادر زاده ش رو میشناخت . اون نه تنها به راحتی گریه نمیکرد بلکه غرور و عزت نفسش بهش این اجازه رو نمیداد که اعتراف کنه اما وقتی اینطور با پدرش تماس میگرفت و بغضش رو پنهان میکرد انقدر بی پناه به نظر میرسید که جونگهیون نمیتونست جلوی پرسیدن خودش رو بگیره .
تمین اما به سوال دایی نگرانش بی توجه بود.
«بابام کجاست؟»
جونگهیون به سرعت از جا بلند شد . پاهاش مسیر اتاق جینکی و کیبوم رو در پیش گرفت و سعی کرد با چند نفس عمیق قلب تپنده ش رو آروم کنه .
YOU ARE READING
Yin
Fanfiction[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...