دهنش گس شده بود و حس میکرد محتویات شکمش همراه با اسید معده ش هر آن امکان بیرون ریختن دارن . توی تمام بیست و شیش سال زندگیش هرگز فکرش رو نمیکرد روزی برسه که اینطور جلوی یک شاهزاده بی سلاح و دفاع باشه .
اون بچه نبود اما چرا یهو دلش مادرش رو میخواست؟!
سونگجو در انتظار به تمین نگاه میکرد اما تمین بی حرکت نشسته و با مشتی که میلرزید به میز خیره بود . نمیدوست باید چی بگه ، نمیدونست باید چطور رفتار کنه . هرگز توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و حالا مثل کودک گمشده ای که دور از خانواده ش ازش اسم و فامیلش رو میخواستن ، دست و پاش رو گم کرده بود .
به سونگجو نگاه نمیکرد چون میترسید با نگاه به چشم های خیره و تیز بین شاهزاده ، دستش رو بشه و همه چیز رو خراب کنه .
به سونگجو نگاه نمیکرد اما نگاه برّنده ی این شاهزاده ی سرکش روی پوست حرارت زده ی صورتش گدازه پرت میکرد و اندک آرامش باقی مونده رو هم به یغما میبرد .
سونگجو موشکافانه حرکات تمین رو از نظر میگذروند . دروغ نبود اگر میگفت این سلبریتی زیبا و نفس گیر در اولین برخورد هوش و حواسش رو برده بود اما پیشنهادی که داده بود ، چیزی فرا تر از یک پیشنهاد ساده بود .
تمین ، برای فردی مثل سونگجو درست مثل یک کتاب باز بود . کتابی که هرگز فرصت خوندنش رو پیدا نکرده بود اما تک تک کلماتش رو از بر بود .
طوری که مردمک های چشم هاش میلرزید و لب پایینش رو نامحسوس میگزید . طوری که بزاقش رو هر چند ثانیه یکبار فرو میداد و پایه ی میز از تکون های عصبی پاش به لرزش خفیفی در اومده بود . همه ی این ها سونگجو رو هر لحظه به تئوری ای که توی ذهنش چیده بود نزدیک تر میکرد .
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...