زهرچشم

164 41 50
                                    

«یکیتون زنگ بزنه ببینه این دوتا چرا نیومدن

کیبوم اولین نفری بود که از جا بلند شد تا طبق گفته ی مادرش عمل کنه . با وجود اینکه جونگهیون سر شب به سم هیون و تمین زنگ زده بود که حتما برای شام خودشون رو برسونن اما هیچکدوم پیداشون نشده بود .

برای بار اول با تمین تماس گرفت اما با شنیدن صدای پیغامگیر تماس رو قطع کرد و شماره ی سم هیون رو بجاش گرفت .

سم هیون درست مثل کسی که منتظر تماس بود ، به سرعت جواب داد و صدای همیشه بلند و پر انرژیش توی گوشی پیچید .

«سلام بر عمه ی گرامی!!»

کیبوم چشماشو توی کاسه چرخوند و جلوی خودش رو گرفت تا چهارتا ریچار بار تنها برادر زاده ش نکنه .

«عمه باباته! چرا نیومدین؟»

«کجا؟»

کیبوم با چشم های در اومده ، درحالیکه میدونست سم هیون نمیبینتش دست به کمر شد و گفت

«کجا؟!! مگه بابات زنگ نزد بهتون که بیاین خونه مامانبزرگ؟! به تمینم زنگ میزنم گوشیشو جواب نمیده نمیدونی کجاست؟

میتونست صدای برخورد دست سم هیون با پیشونیش رو بشنوه .

«اوه شت ببخشید عمو یادم رفت . تمینم اینجاست ... رفته امممم... رفته توالت

کیبوم مشکوکانه چشم هاش رو ریز کرد .

«خب چرا اینطوری میگی رفته توالت؟ دروغ سرهم کردی نه؟»

سم هیون به سرعت گفت

«نه عمو دروغم چیه!! فقط چون حیا میکنم روم نشد مستقیم بهتون بگم پسرتون رفته بشاشه

YinWhere stories live. Discover now