آتش زیر خاکستر

192 40 127
                                    

اولین روز دسامبر ، سرد تر و سوزناک تر از روزهای دیگه ی سال بود .

سال داشت به پایان میرسید و مردم ، بی اهمیت تر از همیشه نسبت به این سرمای استخوان سوز ، مشتاقانه در انتظار سال نو بودن . بابانوئل های قرمز پوش با ریش های بلند سفید ، آبنبات به دست کودکانی که نوک بینی هاشون از سرما سرخ شده بود رو خوشحال میکردن . نوجوون ها موبایل به دست جلوی درخت های تزئین شده ی کریسمس سلفی میگرفتن و پدر و مادرها در فکر کادوی مناسب برای قرار دادن زیر درخت سبز دوست داشتنی فرزندهاشون بودن .

شهر در شور و اشتیاق بود و دونه های برف معلق در هوا هم این اشتیاق رو چندان میکرد .

اما این خوشحالی ها در چهار دیواری های قصر هیچ معنایی نداشت . همه چیز به جدیت و خسته کنندگی همیشه بود.

حتی خوشحالی هم از سیاست فراری بود .

مینهو گهگاهی به یاد جمله ای که سانگهون در اولین دیدارشون بهش گفته بود می افتاد و هربار درست مثل بار اول از میزان حقیقتی که درون اون جملات پنهان شده بود تحت تاثیر قرار میگرفت .

«وقتی وارد سیاست میشی باید دور خوشبختی بشی چون هرچقدر هم قدرت و سرمایه داشته باشی بازم کسی هست که منتظر دیدن بدنت توی تابوت باشه تا جایگاهتو بگیره

مینهو سالها با بدن انسانیش غریبه بود و مدت ها بعد از چشیدن طعم انسانیت با تمام خلق و خو های طبیعت انسانی درحال دست و پنجه نرم کردن بود . مدتی بعد از تجربه ی زندگی انسانی متوجه شد احساساتی تر از چیزیه که همیشه از خودش انتظار داشت .

YinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora