اولین روز دسامبر ، سرد تر و سوزناک تر از روزهای دیگه ی سال بود .
سال داشت به پایان میرسید و مردم ، بی اهمیت تر از همیشه نسبت به این سرمای استخوان سوز ، مشتاقانه در انتظار سال نو بودن . بابانوئل های قرمز پوش با ریش های بلند سفید ، آبنبات به دست کودکانی که نوک بینی هاشون از سرما سرخ شده بود رو خوشحال میکردن . نوجوون ها موبایل به دست جلوی درخت های تزئین شده ی کریسمس سلفی میگرفتن و پدر و مادرها در فکر کادوی مناسب برای قرار دادن زیر درخت سبز دوست داشتنی فرزندهاشون بودن .
شهر در شور و اشتیاق بود و دونه های برف معلق در هوا هم این اشتیاق رو چندان میکرد .
اما این خوشحالی ها در چهار دیواری های قصر هیچ معنایی نداشت . همه چیز به جدیت و خسته کنندگی همیشه بود.
حتی خوشحالی هم از سیاست فراری بود .
مینهو گهگاهی به یاد جمله ای که سانگهون در اولین دیدارشون بهش گفته بود می افتاد و هربار درست مثل بار اول از میزان حقیقتی که درون اون جملات پنهان شده بود تحت تاثیر قرار میگرفت .
«وقتی وارد سیاست میشی باید دور خوشبختی بشی چون هرچقدر هم قدرت و سرمایه داشته باشی بازم کسی هست که منتظر دیدن بدنت توی تابوت باشه تا جایگاهتو بگیره.»
مینهو سالها با بدن انسانیش غریبه بود و مدت ها بعد از چشیدن طعم انسانیت با تمام خلق و خو های طبیعت انسانی درحال دست و پنجه نرم کردن بود . مدتی بعد از تجربه ی زندگی انسانی متوجه شد احساساتی تر از چیزیه که همیشه از خودش انتظار داشت .
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...