قسم های شکسته

164 39 161
                                    

زندگی رفته بود روی دور تند . اون هم نه هر تندی! سرعت بالایی که انقدر میچرخید و میچرخید تا وقتی نوبت به ایستادن میشد از شدت سرگیجه و حالت تهوع حتی نمیتونستی روی دو پا بایستی .

این دقیقا حسی بود که تمین داشت .

احساس میکرد از شدت چرخش این گردونه ی بدشانسی هیچ توانی برای ایستادن روی پاهاش نداره . زمانیکه کیبوم بهش خبر دستگیری پدرش و جونگهیون رو داد فقط برای چند ثانیه در سکوتی ترسناک به کیبوم خیره شد .

چشم های بی فروغش روی لب های مادرش خیره بودن و هیچ صدایی ازش شنیده نمیشد . طوری که انگار با صدایی بی صدا التماس میکرد که دروغ باشه .

تنها برای چند ثانیه مات و مبهوت موند و در آخر با آهی که از سینه ی سنگینش بیرون فرستاد گفت

«باید برم سر فیلم برداری...»

سم هیون جلوش رو گرفته و بهش تشر زد که "چطور میتونی توی چنین شرایطی به کار فکر کنی؟" اما تمین تنها لبخندی تلخ تحویلش داد .

چند روزی میشد که سعی کرده بود خودش رو قانع کنه که سرنوشتش اینطور نوشته شده و مهم نیست چقدر تلاش کنه ، بهرحال نمیتونه ازش فرار کنه .

فقط میتونست با احساس گناه و عذاب وجدانی که هر لحظه و ثانیه بیخ گلوش رو میگرفت و تا مرز خفگی میکشوندش ، دست و پنجه نرم کنه .

آخرین تیر خلاصی سم هیون جمله ی "اصلا مگه مینهو نگفت باهم فرار کنید؟ دیگه چرا میری سر فیلم برداری؟" بود.

تمین در جواب این جمله هم خندید . اما خنده ای بس زهراگین تر و تلخ تر .

YinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora