زندگی رفته بود روی دور تند . اون هم نه هر تندی! سرعت بالایی که انقدر میچرخید و میچرخید تا وقتی نوبت به ایستادن میشد از شدت سرگیجه و حالت تهوع حتی نمیتونستی روی دو پا بایستی .
این دقیقا حسی بود که تمین داشت .
احساس میکرد از شدت چرخش این گردونه ی بدشانسی هیچ توانی برای ایستادن روی پاهاش نداره . زمانیکه کیبوم بهش خبر دستگیری پدرش و جونگهیون رو داد فقط برای چند ثانیه در سکوتی ترسناک به کیبوم خیره شد .
چشم های بی فروغش روی لب های مادرش خیره بودن و هیچ صدایی ازش شنیده نمیشد . طوری که انگار با صدایی بی صدا التماس میکرد که دروغ باشه .
تنها برای چند ثانیه مات و مبهوت موند و در آخر با آهی که از سینه ی سنگینش بیرون فرستاد گفت
«باید برم سر فیلم برداری...»
سم هیون جلوش رو گرفته و بهش تشر زد که "چطور میتونی توی چنین شرایطی به کار فکر کنی؟" اما تمین تنها لبخندی تلخ تحویلش داد .
چند روزی میشد که سعی کرده بود خودش رو قانع کنه که سرنوشتش اینطور نوشته شده و مهم نیست چقدر تلاش کنه ، بهرحال نمیتونه ازش فرار کنه .
فقط میتونست با احساس گناه و عذاب وجدانی که هر لحظه و ثانیه بیخ گلوش رو میگرفت و تا مرز خفگی میکشوندش ، دست و پنجه نرم کنه .
آخرین تیر خلاصی سم هیون جمله ی "اصلا مگه مینهو نگفت باهم فرار کنید؟ دیگه چرا میری سر فیلم برداری؟" بود.
تمین در جواب این جمله هم خندید . اما خنده ای بس زهراگین تر و تلخ تر .
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...