یک هفته برای اکثر افراد زمان زیادی نبود . یک هفته فقط هفت روز بود ، صد و شصت و هشت ساعتی که زمان زیادی برای هیچ کاری نکردن نبود .
اما این هفت روزِ عادی برای تمین درست مثل یک جهنم بود . دوزخی که پایانی نداشت . هر روز هفته گوشه ای مینشست و به این فکر میکرد که اگر اون لحظه در ژاپن بود زندگی ایش دستخوش چه تغییراتی میشد؟! اگر ژاپن بود هم مجبور بود اینطور گوشه ای بشینه و به بیرون از پنجره زل بزنه؟! اگر ژاپن بود هم باید اینطور خودش رو از همه قایم میکرد؟
یک هفته ی کامل از شیفت کردن به بدن انسانیش اجتناب کرده بود و چشم بر نگاه های نگران و ملتسمانه ی مادرش بسته بود . حس میکرد براش توانی برای انسان شدن باقی نمونده . انسان بودن پر از درد و رنج های غیر قابل تحمل بود . پر از غم های کُشنده .
وقتی که بحث میون سانگهون و پدرش رو در مورد مینهو شنیده بود قلبش به هزاران تکه تبدیل شد . خودش رو مقصر همه چیز میدونست . هرچیزی که از ابتدای ورود مینهو به کلینیک پدرش اتفاق افتاده بود تا به همون لحظه . نمیتونست جلوی «شاید» ها و «اگر» هایی که توی مغزش میلولیدن رو بگیره .
"اگر اون روز مینهو رو در محله ی شیبویا نمیدید شاید هیچ وقت سرنوشتشون اینطور بهم گره نمیخورد"
"اگر نسبت به بوی فرومون مینهو کنجکاوی نمیکرد شاید زندگی مینهو توی خطر نمی افتاد"
"اگر به حرف پدرش گوش میکرد شاید هرگز جینکی به فکر استفاده از مینهو برای رسیدن تمین به گرگینه شدن نمی افتاد"
VOCÊ ESTÁ LENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...