همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که تمین نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . انقدر از دیدن مینهو شوکه شده بود که حتی نفهمید کی ماشین شروع به حرکت کرد .
تنها چیزی که میفهمید بوی فرومونی از مینهو بود که تمام کابین ماشین رو پر کرده بود و همچنین ضربان تند قلب خودش که انگار توی گوشش میتپید.
توی ماشینی که حالا فهمیده بود لیموزینه ، در کنار مینهو نشسته بود و مردی که همین چند دقیقه ی پیش دزدیده بودش ، مقابل مینهو و خودش نشسته بود و داشت با نیش بازی به هردوی اونها نگاه میکرد .
تمین گیج و مبهوت از اتفاقی که فقط طی چند دقیقه رخ داد زمزمه کرد
«شما منو دزدیدین...»
مینهو درست چند ثانیه بعد از اینکه جمله ی آروم تمین رو متوجه شد خنده ی بلندی سر داد . وقتی تعجب تمین رو از خنده ی بلندش دید ، در حالیکه سعی میکرد با چند سرفه ی کوتاه خودش رو کنترل کنه گفت
«من میخواستم خودم بیام و ازت بخوام که باهام بیای ولی عمو گفت اینطوری هیجان انگیز تره و این خاطره رو هیچ وقت فراموش نمیکنی.»
مرد چرم پوش ، حالا خنده ش پهن تر از قبل شده بود . در ادامه ی حرف مینهو گفت
«و مطمئنم که هیچ وقت یادت نمیره!»
بعد از کمی مکث ، با دیدن صورت مات تمین در حالیکه دستش رو دراز میکرد ، ادامه داد
چویی سانگهون هستم. عموی مینهو . اما ترجیح میدم هون صدام کنی.»
YOU ARE READING
Yin
Fanfiction[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...