بیست و هشت سال پیش ، زیباترین لحظه ی زندگی کیبوم ، زمانی بود که با جینکی ازدواج کرد . وقتی جلوی جایگاه کشیش ایستادن و دست های هم رو محکم گرفتن ، کیبوم قشنگترین و خالصانه ترین لبخندش رو روی لب داشت . لبخندی که با اشک شوق توی چشم هاش آذین شده بود و قلب ِ مجنون جینکی رو میلرزوند . خوش بخت ترین لحظه ش ، لحظه ای بود که لب های عاشقشون روی هم نشست و مهر عاشقی به اولین برگ دفتر زندگی مشترکشون زد .
بیست و شیش سال پیش ، زیباترین لحظه ی زندگی کیبوم وقتی بود که برای اولین بار صدای جیغ تیز نوزادی که چند ثانیه از متولد شدنش گذشته بود توی گوش هاش پیچید . وقتی چشم هاش به سفیدبرفی زیبارو ش افتاد ، موجی از خوشبختی به قلبش سرازیر شد . زمانی که جینکی به آرومی انگشت اشاره ش رو روی گونه ی سرخ فرزندشون کشید و زمزمه کرد
«تمین کوچولوت بالاخره به دنیا اومد»
کیبوم حس کرد هرگز از این خوشحال تر نمیشه .
اما هرسال خوشبختی های جدیدی سر راهشون سبز میشد که تمامشون حول فرزندی میچرخید که با عشق و علاقه روز به روز بزرگ شدنش رو تماشا میکرد . مثل فیلمی که هرگز از دیدنش خسته نمیشه .
مثل تمام مادر ها ، اولین های تمین ، خوشبخت ترین های کیبوم بودن .
اولین دندون ، اولین کلمه ، اولین قدم ، اولین جمله ، اولین مدرسه ، اولین شغل ، اولین عشق.
دنیای کوچیک تمینی که روز به روز بزرگتر میشد ، دنیای کیبوم شده بود .
و حالا بعد از بیست و هشت سال ، خوشبختی رو با طعمی متفاوت حس میکرد.
با خروج گرگ سفید از در اتاق سانگهون ، که با گرگ سیاهی دنبال میشد ، تمام زیباترین لحظاتش تا اون لحظه زیر سوال رفت .
اگر گرگ سفیدی که به آرومی اما با اقتدار راه میرفت و دم پر پشت و بلندش با غرور پشتش ایستاده بود و پوزه ش رو بالا گرفته بود ، زیباترین لحظه ی کیبوم در کل زندگیش نبود ، پس چی میتونست زیباترین باشه؟
«تمین...»
تمین ایستاد و اجازه داد تا مادرش هرچقدر که دلش میخواد نگاهش کنه . هرچقدر که میخواد با چشم هاش این ناباوری رو به پایان برسونه و باور کنه که تمین ، پسر سفید رنگی که باور داشت به جامعه ی گرگینه ها تعلق نداره ، در پوسته ی گرگینه ای میدرخشه .
کیبوم از پشت پرده ی مات اشک به تصویر سوررئال روبه روش نگاه میکرد . گرگ سفیدی که کمی از تصوراتش بزرگتر و مقتدر تر بود با چشم های نافذ اقیانوسی رنگی که کیبوم تابحال مثلشون رو ندیده بود ، مغرورانه ایستاده بود و بی هیچ حرکتی دست آوردش رو به رخ میکشید.
ESTÁS LEYENDO
Yin
Fanfic[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...