حریم امن او

164 28 70
                                    

گرگ نقره ای رنگ ، با تمام توان میون دشت برفی میدوید و چشم های عسلی رنگش حتی برای یک لحظه از روی شکاری که تحت نظر گرفته بودش کنار نمیرفت .

باد تند و تیز زمستون لابلای خز های روشنش میپیچید و او بدون توجه به سرمایی که به استخون هاش افتاده بود تمام حواسش رو متمرکز روی خرگوش سفیدی کرده بود که خیلی سریع تر از خودش بود و با زرنگی تمام برای به دام نیوفتادن هر ثانیه مسیرش رو تغییر میداد .

خسته شده بود اما این اولین فرصتی بود که میتونست باهاش خودش رو ثابت کنه پس جا نمیزد .

خرگوش سفید با لحظه ای غفلت محکم به تخته سنگی برخورد کرد و با سرعتی که ناگهان کم شده بود گرگ نقره ای تونست خودش رو بهش برسونه و گردن سفید خرگوش رو میون پوزه ی محکمش بگیره . گردن خرگوش رو با تمام وجود فشرد تا نتونه نفس بکشه . قتلی بی رحمانه بود اما جزوی از چرخه ی طبیعت به حساب می اومد .

وقتی که خرگوش از دست و پا زدن ایستاد بالاخره سرش رو بالا گرفت و با غرور به دو گرگ بزرگتری که تمام مدت پشت سرش در حال دویدن بودن نگاه کرد .

گرگ سیاه جلو اومد و با کشیدن پوزه ش به سر گرگ نقره ای تشویقش کرد و گرگ سفید رنگ با کشیدن زبونش روی گوش و صورت و پوزه ی گرگ کوچیکتر افتخارش رو نشون داد .

قلب هردو سرشار از مهر و علاقه به این شکارچی کوچک بی رحم بود .

****

گوشه ی پرده کنار رفته بود و آفتاب نه چندان گرم بهاری از پشت شیشه ی شبنم گرفته ی پنجره توی اتاق سرک میکشید . پرتوهای طلایی درخشانش مثل دست هایی جادویی کش اومده و تخت میون اتاق رو در آغوش گرفته بودن .

سرش رو در جهت راست چرخوند و به صورت سفیدی که رو به بالش خوابیده بود لبخند زد . موهای مشکیش روی بالش کرمی رنگ پخش شده بودن و از بین لبهای نیمه بازش مایعی سفید روان شده بود .

بخاطر نور آفتاب پست پلک هاش ، اخم  ظریفی روی صورتش بود که باعث میشد لبخندش بزرگتر شه .

چراغ خواب روی عسلی کنار تخت رو خاموش کرد و کامل به پهلو چرخید . دستش رو حایل سرش کرد و با نوک انگشت اخم میون ابرو هاش رو باز کرد .

نمیتونست باور کنه زندگیش در پنج سال اخیر چقدر دستخوش تغییراتی شده که تا قبل از اون هرگز ، حتی برای یک لحظه ، به ذهنش خطور نمیکرد ‌. حاضر نبود باور کنه بعد از تمام شب هایی که در تنهایی و بیچارگی مُرده بود و صبح هایی که از زنده بودن فقط نفس کشیدن رو بلد بود حالا داشت اینطور با تمام وجود زندگی میکرد .

با تمام وجود خوشحال بود .

پنج سال پیش نیمه شب از دردی طاقت فرسا بیدار شده بود و در سکوت خرد شدن تک تک استخون هاش رو حس میکرد . ماه کامل بود اما تمین خیره به تنها ستاره ی پر نور آسمون شب آرزو کرد که اون درد کُشنده هرچه زودتر از بین بره .

YinTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon