رعد و برق

304 66 88
                                    

کف دستش عرق کرده بود و سعی میکرد نفس هاش رو توی سینه ش حبس کنه . صدای قطرات بارون که به شدت به سقف کلینیک برخورد میکردن و گویا میخواستن سقف رو بشکافن به استرسش دامن میزد .

مینهو بی هیچ مقاومتی جلوی پاهاش نشسته بود و به نظر میرسید هیچ ترسی از حلقه شدن قلاده ی بزرگی دور گردنش نداشت .

تمین مدام بزاقش رو قورت میداد و توی دلش با دلایل مختلفی خودش رو قانع میکرد . میدونست کاری که میخواست بکنه خریت محض بود اما نیرویی باعث میشد جلوی خودش رو نگیره .

«مینهو! میخوام از اینجا ببرمت بیرون»

با صدای مرتعشی خطاب به مینهو گفت و بند بلند قلاده ش رو محض اطمینان دور دستش پیچید و محکم کرد . تنها ریسک بیرون بردن مینهو برای امروزش کافی بود . نمیتونست ریسک فرار کردنش رو هم به جون بخره .

هرچند با توجه به تفاوت جثه شون مطمئن نبود که اگه مینهو میخواست فرار کنه توان جلوگیری ازش رو داشت یا نه.

مینهو، درست مثل توله سگی که تابع صاحبشه پشت سر تمین با قدم هایی که سعی میکرد صدای کمتری تولید کنه حرکت میکرد .
آخرین باری که خارج از این اتاق نفس کشیده بود رو به خاطر نداشت و حالا خیلی هیجان زده شده بود .

YinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora