11

825 223 7
                                    

وقتی وانگ ییبو از خواب بیدار شد، شیائو ژانی که بغلش کرده بود رو دید. قبل از اینکه اوضاع ناجور بشه، بدون سر و صدا از تخت پایین اومد.

ژان باز هم مثل همیشه دیر از خواب بلند شد و ییبو رو کنارش پیدا نکرد. انگار شب قبل توی تخت ییبو خوابیده بود. بعد از اینکه سر و وضعش رو مرتب کرد و آماده شد، اتاق رو ترک کرد تا به سالن غذا خوری بره و صبحانه بخوره.
یک نفر رو به ژان گفت "آقا...آقا یه لحظه"

ژان از پیشخدمتی که صداش می‌کرد پرسید "بله؟"
پیشخدمت گفت"آقا دوستتون جناب وانگ ییبو پشت محوطه هتل منتظرتتون هستند"

ژان جواب داد "چرا اونجا منتظرمه؟ خیله خب شما میتونی بری. بعد از صبحانه میرم"

پیشخدمت جواب داد "نه آقا بهم گفتند شما رو با خودم به اونجا ببرم"

ژان جواب داد "اوه که اینطور. پس بهتره بریم"
تلفنش رو به دست گرفت. می‌خواست به ییبو زنگ بزنه اما خیلی زودتر به محوطه پشتی هتل رسیدن. هیچ کس اونجا نبود. حتی ییبو هم نبود.

"شما که گفتی ییبو اینجا منتظرمه. پس کجاست؟ هیچکس..." جملش با سوزنی که توی دستش فرو رفت و بلافاصله مایعش با فشاری خالی شد، نصفه موند.

"آههه..." این آخرین کلماتی بود که از دهن ژان بیرون اومد.

از طرفی دیگه ییبو داشت کنترلش رو از دست می‌داد. هنوز هیچ نشونه‌ای از ژان ندیده بود. وقت سرو صبحانه تموم شده بود و ژان هنوز نیومده بود. به اتاق برگشت اما ژان اونجا هم نبود. ییبو بلافاصله به تلفن ژان زنگ زد اما صدای زنی که می‌گفت 'مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد' شنید. استرسش یکباره بیشتر شد.

زیر لب گفت "احمق ایندفعه دیگه کجا رفتی؟"

ییبو از میان میانی که بین راه دیده بود، پرسید "ببخشید، ژان رو ندیدی؟"

میان میان جواب داد "نه منم دنبالش میگشتم. از صبح تا حالا ندیدمش"

ناگهان تلفن ییبو شروع به زنگ خوردن کرد. تماس از طرف مادر ژان بود. ییبو جواب داد.
کریستال با نگرانی پرسید "ییبو چرا تلفن ژان خاموشه؟ صبحونه خورد یا هنوزم خوابه؟"

ییبو جواب داد "مامان نمیتونم ژان رو هیچ جا پیدا کنم. دارم دنبالش میگردم"

کریستال با استرسی که به جونش افتاده بود گفت "منظورت چیه نمیتونی پیداش کنی؟ ییبو لطفا همین الان پیداش کن. تو که میدونی پسرم زود باوره. ییبو هر جور شده پیداش کن. ما هم زود راه میوفتیم"

ییبو جواب داد "پیداش می کنم مامان. اتفاقی نمیفته. بعد از اینکه پیداش کردم بهتون زنگ میزنم. خیلی زود پیداش می کنم" و بلافاصله تماس رو قطع کرد.

ساعت دو ظهر بود و همگی به دنبال ژان می‌گشتن اما هیچ نشونه‌ای از ژان نبود. تو این شرایط، بارون هم به گرفتاری‌هاشون اضافه شده بود. چشم‌های ییبو رفته رفته سرخ شد. هرجایی که به ذهنش می‌رسید رو چک کرده بود تمامی اتاق‌ها و بالکن‌ها؛ اما هیچ خبری از ژان نبود. به خیابون رسیده بود و توی بارون شدید دنبال ژان می‌گشت. یکهو ایستاد، سرش رو بالا گرفت به آسمون نگاه انداخت و با خودش زمزمه کرد "کجایی ژان. اگه بازم داری سر به سرم میذاری قسم میخورم هیچی بهت نگم. فقط برگرد"

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now