«عمارت شن شیائو های، خانهی پدری وانگ ییبو»
ییبو ابرویی بالا انداخت "منظورت از چیکار کردم چیه؟"
کارمن آهسته گفت "پس هنوز جرئت جواب دادن داری..."
ییبو جواب داد "از روز اولی که به دنیا اومد ما همه دوستش داشتیم. حتی بیشتر از زندگیم میپرستیدمش. اما حالا اونقدر لوس به بار اومده که از ریز صدمههایی که به بقیه میزنه در میره. اگه باعث میشد کسی بمیره چی؟ تازه..."
کارمن بازهم بدون بالا بردن صداش، حرف پسرش رو قطع کرد "دهنت رو ببند بهونههات به هیچ دردیم نمیخوره. پس میخوای بفرستیش زندان؟" نه داد میزد و نه حتی ییبو رو با صدای بلند سرزنش میکرد. با آرومترین لحن ممکن سوال میپرسید و بنا به دلایلی این آرامش غیر منتظره هیچ حس خوبی به ییبو نمیداد. چیزی دربارهی رفتاری که مادرش از خودش بروز میداد اشتباه بود.
نگاهش مستقیما به چشمهای کارمن بود. امیدوار بود مادرش مشکل دیگهای به بار نیاره. فقط یک شب بود. فقط میخواست ژان درس جدیدی بگیره. صبح فردا قبل از اینکه آفتاب وسط آسمون بیاد ژان بازهم مثل همیشه کنارش بود. نمیتونست اجازه بده بیشتر از این نگهش دارن اما حالا ژان به این درس چند ساعته نیاز داشت. صداش رسا به گوش رسید "درسته میخوام همین کار رو بکنم"
سرش رو به سمت افسری که دم در ورودی ایستاده بود چرخوند و ادامه داد "سرکار با خودتون ببریدش"
صدای لرزون ژان همه نگاهها رو روی خودش کشید "قبل از اینکه دستگیرم کنین... یه... یه سوال ازت دارم... دو هفته قبل قسم نخوردی که همیشه مراقبم میمونی؟" گریه زیاد باعث شده بود سکسه کنه اما سوالی که روی دلش مونده بود رو پرسید.
با دیدن صورت گریون ژان قلب ییبو تیکه تیکه شد. سعی کرد خودش رو آروم نشون بده و خم به ابرو نیاره. نمیتونست توی این شرایط ضعفی از خودش نشون بده. مکثی کرد و جوابش رو داد "اصلا میفهمی چیکار کردی؟ با این کارت میتونستی بکشیش. به خاطر اینکه دوست دختر قبلیم بوده نمیگم. حتی به خاطر اینکه جزء کسایی بود که براش احترام قائل بودم هم نمیگم. به عنوان یه انسان دارم میگم اون هیچ کاری با تو یا حتی من نداشت... اما تو نزدیک بود بکشیش"
ژان داد زد "پس من چی میشم؟ من هیچ کاری از عمد انجام ندادم... فقط یه تصادف کوفتی بود"
ژو شوان با لکنتی که از ابتدای ورود داشت گفت "ا.. اما... من داشتم جیغ می.. میزدم و دستام رو تکون میدادم تا.. تا بایستی... چـ... چرا نگه نداشتی و به جاش... به جاش بهم زدی؟"
ژان ناباور از چیزی که همین الان شنیده بود گفت "کی برام دست تکون دادی..."
اما قبل از اینکه بتونه چیز اضافهتری بگه لیمن داد زد "تو... تو میخواستی دخترم رو بکشی. نمیفهمم چرا دارین کشش میدید زودتر دستگیرش کنین"
کریستال با لحنی که خشم خفتهی درونش رو میشد به خوبی حس کرد گفت "این بحث بین پسرامه. اگه شما دوتا همین الان دست از قاطی کردن خودتون بر ندارین تضمین نمیکنم بعدا بتونین کلمهای حرف بزنین"
ییبو چشمی برای برگردوندن آرامش از دست رفتهاش روی هم گذاشت و جواب داد "ژان تو درست میگی. کاملا حق داری فقط یه اشتباه بوده. اما لطفا اول این رو بهم بگو، وقتی همه سعی داشتن بهت رانندگی یاد بدن تو هیچ پیشرفتی نداشتی اما اون روز بدون اینکه بلد باشی داشتی رانندگی میکردی و حتی نزدیک بود کسی رو بکشی... چرا؟ چرا این کار رو کردی؟ متوجه کاری که کردی هستی؟ چرا هیچوقت به کسی گوش نمیدی؟"
ژان با چشمهای گریون، عاجز از اتفاقات پیش اومده پرسید "آره میدونم چی کار کردم اما... اما من چی؟ داری اجازه میدی ببرنم زندان؟ میفهمی زندان... حتی به همسرت هم اهمیت نمیدی... نه اصلا جدای از ازدواجمون ما یه خانوادهایم و تو داری اجازه میدی اعضای خانوادهت رو ببرن؟"
نفس ییبو توی سینه حبس شد. مطمئن بود هیچ مشکلی پیش نمیاد و فردا به محض طلوع خورشید، ژان رو توی بغلش داشت. پس چرا ژان سعی داشت اینطوری حس گناهکار بودن بهش القا کنه؟ ییبو دیگه نمیدونست چطور جوابش رو بده. از چشمهای صادق ژان نگاهش رو گرفت و گفت "ببریدش"
ژان دوباره سرش رو به زیر انداخت. کریستال تمام مدت به کارمن خیره بود. موقعیت به وجود اومده درست مثل قبل بود. مثل روزی که کارمن سعی میکرد جلوی شیائو های رو از رفتن با زوچن بگیره اما در آخر شیائو های بی توجه به کارمن به راه خودش ادامه داد. فقط چون زوچن تونسته بود مراحل فریب دادن آقای وانگ رو به خوبی به انجام برسونه و حالا پسرش داشت همسرش رو به خاطر فریب یه دختر رها میکرد.
هایکوان گفت "یه لحظه صبر کنید جناب. لطفا ماشین و مامورهای بیشتری بیارید"
مرد نشاندار پرسید "منظورتون چیه آقای وانگ؟"
هایکوان جواب داد "گفتم که من کسی بودم که آدرس محل مسابقه رو بهش داد. به همین دلیل تصادف رخ داد و حالا شما باید من هم دستگیر کنید"
شوانگ ادامه داد "وقتی بهش آدرس رو میگفت من هم اونجا بودم. پس یعنی منم شریک جرم حساب میشم. من رو هم باید بگیرید!"
ژوچنگ اضافه کرد "من به ژان اجازه دادم ماشینم رو ببره برای همین باید به من هم باید دستبند بزنید"
شوان لو گفت "من شاهد کلیدهایی بودم که ژوچنگ به ژان داد پس منم باید ببرید"
منگ زی گفت "حین رانندگی ژان رو بین راه دیدم و با این حال جلوش رو نگرفتم. پس شریک جرمحساب میشم و این یعنی منم باید دستگیر کنید"
یوچن گفت "وقتی این تصادف اتفاق افتاد همگی سر صحنه حاضر شدیم و این دختر رو به بیمارستان بردیم..." به ژو شوان که خیره به خانواده مقابلش بود، اشاره کرد و ادامه داد "به همین خاطر هنوز زندهاست. با این حال اگه یه پرونده قتل محسوب میشه پس من مجرم شناخته میشم"
هایکوان دستهاش رو جلو برد و گفت "ما هیچ جا تقصیری که به گردن ژان یا خودمون باشه رو پیدا نکردیم... اما به گناههایی که کردیم پی بردیم. گناه ژان بیش از حد هیجان زده شدن برای رفتن به مسابقه ییبو بود و گناه ما نجات دادن به موقع جون این دختر... اگه فقط ۱۰ دقیقه دیرتر به بیمارستان رسونده بودیمش ممکن بود الان زنده نباشه. بگذریم... بهتره ما رو هم دستگیر کنید"
ییبو به همراه بقیه حضار بعد از شنیدن توضیحات گفته شده، سکوت کرد. حالا بیشتر احساس گناهکار بودن داشت. راه درست رو انتخاب کرده بود یا غلط؟ دو راهی بزرگی ذهنش رو مشغول کرده بود.
کارمن با سماجت اعلام کرد "لطفا وقتتون رو هدر ندین و زودتر ببریدشون"
برخلاف ریاکشنهای معمولی که بقیه به حرفهای کارمن نشون داده بودن، ییبو با تعجب به سمت مادرش برگشت. اصلا چی داشت میگفت؟
در سمت دیگه عمارت، ترسی با دیدن صحنه رو به روش به قامت لیمن افتاده بود. نمیتونست چیزهایی که شنیده و دیده بود رو باور کنه. کم کم داشت از پا گذاشتن به این جهنم پشیمون میشد. برخلاف ترسی که به وجودش رخنه کرده بود به خودش یاد آور شد فقط به خاطر خوشحالی دخترش اینجا ایستاده، خوشحالیای که با ییبو به ثمر میرسید و دخترش با تموم وجود مستحقش بود. به عنوان یک مادر وظیفهاش توی خوشحال کردن دخترش خلاصه میشد و مطمئن بود حالا گام درستی توی این راه برداشته.
برعکس مادرش، ژو شوان نه تنها پشیمون نبود بلکه حتی حس بدی هم به این ماجرا نداشت. چیز دیگهای تو ذهنش تاب میخورد و پوزخند کمرنگی روی صورتش نقش بسته بود. اهمیت نمیداد چه کسی پاش به زندان باز میشه، فقط بیرون انداختن ژان براش مهم بود. فقط میخواست ییبویی که متعلق به خودش بود رو به چنگ بیاره.
ییبو با عصبانیت پرسید "مامان دیوونه شدی؟ یادت رفته شوانگ بارداره؟"
شیائو تینگ نگاه زیر چشمی به دختر باردارش انداخت و گفت "ما چیزی رو یادمون نرفته. ظاهرا اون کسیه که فراموش کرده. همه اونها اشتباه کردن و باید مجازات بشن. پس دستگیرشون کنید"
کریستال بیصبر گفت "زود باشید سرکار دیر وقته"
ییبو با ناباوری زمزمه کرد "مامان..."
لوان جین با تاکید گفت "چی شده؟ اون نگاه ناباورت چی میگه ییبو؟ بیخیال همشون اشتباه کردن. دوست دختر قبلیت رو نجات دادن. باید مجازات کارشون رو ببینن"
ییبو ساکت شد. دیگه جوابی برای دادن نداشت. نمیتونست بفهمه دقیقا چی توی ذهن پدر و مادرهاشون میگذره. اما هر چیزی که بود، خوب نبود.
نگاه ژان هنوز هم روی زمین جلوی پاهاش میچرخید. جرئت بالا آوردن سرش رو نداشت. به خاطر اشکهای زیادی که ریخته بود، حالا سرش گیج میرفت و منگ شده بود. اما هنوز هم نمیتونست جلوی بیشتر ریخته شدن اشکهاش رو بگیره. اشکهایی که از حس خیانتی که بهش دست داده بود، بند اومدنی نبود.
لیمن با هرباری که از دهن کسی میشنید بچههاشون با نجات دادن دخترش گناه بزرگی مرتکب شدن، سرافکنده و خجالت زده میشد.
پلیسی قدمی به جلو برداشت و گفت "ماشینهامون رسیدن. لطفا بیاید بیرون"
صدای چرخ ماشینهای بیشتری به محض تموم شدن جمله مرد به گوششون رسید. جلوی عمارت پر از ماشین پلیس شده بود. همگی از ساختمون خارج شدن و پا به حیاط گذاشتن. کریستال تمام مدت دست پسر کوچکش رو گرفته بود و ییبو شونه به شونه طرف دیگهش قدم برمیداشت. افسری جلو اومد تا مچ ژان رو با دستبندی فلزی بپوشونه. قفل دستبند رو سفت کرد و قصد بردن ژان رو با خودش کرد که با صدایی سر جاش ایستاد.
ییبو گفت "صبر کن. میخوام چند لحظه باهاش حرف بزنم"
صدای شکسته ژان بلافاصله بلند شد "نمیخوام هیچی بشنوم"
ییبو بدون اینکه توجهی به اطرافیانش بکنه بازوی ژان رو دو دستی چنگ انداخت و پسر رو با خودش به داخل خونه کشید.
ژان فریاد کشید "گفتم نمیخوام باهات حرف بزنم" و سعی کرد با دستهای دستبند زده ییبو رو کنار بزنه. ییبو چنگ دور دستهای ژان رو محکمتر کرد و به سمت دیوار هولش داد دستهای بستهشدهاش رو بالای سرش میخ کرد.
ییبو با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت "نمیفهمی میخوام چیکار کنم؟ چرا هنوزم اینطوری رفتار میکنی؟ بهم نگاه کن... گفتم توی چشمام نگاه کن" بالاخره نگاهش رو به ییبو داد "بهت اعتماد داشتم"
دیدن اشکهایی که ژان کنترلی روی پایین افتادنشون نداشت بیش از پیش عاجزش میکرد. سعی کرد متقاعدش کنه "اما کاری که کردی اشتباه..."
ژان بین حرفش فریاد زد "ازت متنفرم"
صبرش به سر رسیده بود. با بالاترین تن صدایی که از خودش میشناخت فریاد زد "شیائو ژان..."
دیدن نگاه خشمگین ییبو لرزهای به تن ژان انداخت. صورت ییبو درهمتر شد. با فشار بیشتر ژان رو به دیوار چسبوند. حلقه دور دستهاش رو محکمتر کرد و به زور شروع به بوسیدنش کرد. ژان تکون خورد تا خودش رو از چنگ ییبو بیرون بکشه و پسر رو به عقب هل بده. اما نمیتونست و ثابت سر جاش ایستاد تا ییبو هرکاری میخواد انجام بده و زودتر دست از سرش برداره. ییبو که از تکون نخوردن ژان مطمئن شده بود گاز محکمی از لب پایینی سرخ رنگش گرفت و با خشونت به بوسیدنش ادامه داد.
شنیدن اون کلمه از دهن ژان بیش از حد بهش درد داده بود. با چند گاز دیگه عقب کشید و با نگاه زهر آگینش گفت "هیچ وقت دیگه حق نداری اینو بگی" کمی نرمتر ادامه داد "فردا صبح قبل از ۱۰ بر میگردی خونه و امیدوارم تا اونموقع بفهمی چیکار کردی. بفهمی چه اتفاقی میفته وقتی به کسی که خوبیت رو میخواد گوش نکنی. امیدوارم درک کنی و دیگه هیچوقت سر خود عمل نکنی" عقب کشید و دست ژان رو آزاد کرد. ژان چیزی نگفت و به دست ییبو که حالا دنبال خودش به بیرون میکشید نگاه کرد و آهسته دنبالش قدم برداشت.
کریستال با دیدن پسرش رو به هایکوان گفت "مراقبش باش" سرش رو به طرف پسر بزرگش برگردوند و گفت "تو برادرشی و مسئولیت محافظت ازش به عهدته. همیشه اینو یادت بمونه ژوچنگ"
جینگیو به یوچن و شوان لو که حکم برادر و خواهر بزرگترش رو داشتن گفت "لازم نیست دیگه چیزی بگم. فقط مراقبش باشین... اون ترسیده"
هایکوان پرسید "مامان چه نقشهای توی فکرت داری؟"
کارمن جواب داد "داداش کوچیکت اینبار به یه گوش مالی حسابی نیاز داره. منم دارم براش آماده میشم. حالا برید"
جینگیو دست ویژو رو گرفت و گفت "ماهم همراهشون میریم"
یوبین بلافاصله گفت "منم همینطور"
ییبو که حالا نزدیک شده و تونسته بود صدای جینگیو و یوبین رو بشنوه گفت "باید اول با وکیلم تماس بگیرم" و به سرعت به دنبال موبایلش به داخل برگشت.
با راهنمایی دست افسرهای حاضر، همگی سوار ماشینهای پلیس شدن و به سمت کلانتری راه افتادن.
ژو شوان با دیدن لبهای متورم و قرمز شده ژان که محض برگشت اولین چیزی بود که به چشمش اومده بود، از درون حرص میخورد. بعد از رفتن پلیسها میخواست نزدیک ییبو بره که مادرش با گرفتن مچش جلوش رو گرفت و به طرف ماشین کشید تا زودتر راهی خونه بشن.
کارمن با دیدن پسرش پرسید "فکر میکنی داری کجا میری؟"
از اونجایی که ییبو سعی کرده بود با وکیلش تماس بگیره ولی برخلاف تموم تلاشهاش مرد جواب نداده بود، حالا کلیدهاش رو برداشته بود و میخواست رو در رو باهاش صحبت کنه. اما مادرش قبل از اینکه بتونه موتورش رو روشن کنه جلوش رو گرفته بود. کلافه روش رو به طرفش برگردوند و پرسید "چی میخوای؟"
کارمن بار دیگه تکرار کرد "پرسیدم کجا داری میری؟"
"میخوام برم وکیل رو ببینم. جواب نمیده برای همین..."
کارمن بین حرفش پرید "برو تو"
ییبو داد زد "دیوونه شدی؟ نشنیدی چی گفتم؟"
کارمن جواب داد "و منم گفتم برو تو"
ییبو گفت "اصلا میدونی چیه... برام مهم نیست"
اومد کلاهش رو روی سرش بذاره که کارمن کلاه رو از روی سرش کشید و ضربهای با همون کلاه به سرش زد. ییبو دستش رو روی جای ضربه گذاشت. سرش درد گرفته بود و گیج میرفت و دیدش تار شده بود. زمزمه کرد "مامان..." و بیهوش روی زمین افتاد.
کریستال به سمتشون دوید و فریاد زد "کارمن چیکار کردی باهاش؟"
کارمن جلوی کریستال ایستاد و دستش رو گرفت با کارش دست زدن به ییبو رو برای همه ممنوع کرد. رو به خدمتکاری فریاد زد "بیا اینجا"
خدمتکار فورا جلو اومد "بله خانم"
کارمن جواب داد "ببرینش توی اتاق"
خدمتکار آهسته چشمی در جواب گفت و زیر بغل ییبو رو گرفت و به داخل کشوند.
کارمن نگاههایی که با تعجب روش نشسته بود رو نادیده گرفت و رو به همسرش پرسید "شیائو های کی به هوش میاد؟"
آقای وانگ جواب داد "شاید ۱۲ یا ۱۳ ساعت دیگه بیدار بشه. چرا؟"
کارمن جواب داد "هیچی. تا اونوقت همه کارها ردیف شده. زنگ بزن به وکیل خانوادگیمون" نگاهی به اطراف انداخت و گفت "جمع کردن چمدون بچهها با شما. کریستال چمدون ژان با تو"
جمع حتی از قبل هم ساکتتر شد. میدونستن قراره بچههارو جایی بفرستن اما ژان هم باید میرفت؟
کارمن ادامه داد "چمدون هایکوان و شوانگ رو خودم ترتیبش رو میدم. همشون باهم به یه شهر میرن. قبل از ۱۰ همشون خونه شمان کریستال"
کریستال گفت "نمیخوام اختلافی بین تو و ییبو به وجود بیاد"
کارمن جواب داد "چرا هنوزم طرفداریش رو میکنی؟"
کریستال گفت "اگه فردا صبح ژان رو پیدا نکنه..." نفسی گرفت و ادامه داد "دیوونه میشه. هیچکس نمیدونه چه کاری ازش سر میزنه و میدونی که نمیتونیم جلودارش بشیم"
کارمن جواب داد "همیشه به بچههامون یاد دادیم خانواده در راس همه چیز قرار میگیره. یاد دادیم هر اتفاقی که در آینده افتاد فورا خانواده رو انتخاب کنن چون کسی به کمکشون نمیاد به جز خانوادهای که همیشه کنارشون ایستاده. میخوام بدونم به چه دلیل لعنت شدهای درسش رو یادش رفته. بیا اول بهش یاد بدیم... منم میخوام ببینم چی کار قراره بکنه"
شیو چینگ پرسید "از این بابت مطمئنی؟"
کارمن جواب داد "هستم. و یه چیز دیگه، همه رو میفرستیم بیرون از شهر. درمورد ژان بعدا میگم کجا قراره بفرستیمش. بهتره برید وسایلاشون رو جمع کنید فردا صبح باید راهی بشن"
کارمن تا رفتن بقیه صبر کرد و به محض خالی شدن حیاط به عمارت برگشت و شروع به جمع کردن وسایل مورد نیاز هایکوان و شوانگ کرد. شیائو های میخواست چیزی بپرسه اما رفتار چند دقیقه پیش کارمن جرئت پرسیدن هر سوالی رو ازش میگرفت.
کارمن بالاخره کلافه از نگاه خیره همسرش گفت "میتونی هرچی میخوای ازم بپرسی"
آقای وانگ خودش رو جمع کرد و گفت "لی... ییبو قصد خاصی از کارش نداشت. لطفا فقط از هم جداشون نکن. ییبو اینطوری از یه گاو نر هم عصبیتر میشه. میدونم ژان هم الان عصبانیه اما عصبانیتش به صبح نکشیده میخوابه"
کارمن همونطور که لباسهای بیشتری جمع میکرد گفت "خیلی خوب میدونم چه کاری از دستش برمیاد. اما پسرت به یه درس درست و حسابی نیاز داره وگرنه اشتباهش رو دوباره تکرار میکنه. باید بفهمه هربار کسی سعی کرد گولش بزنه نمیتونه فریب بخوره. باید یاد بگیره همیشه حق با اون نیست"
آقای وانگ دیگه چیزی به زبون نیاورد. نفس عمیقی کشید و به کارمن برای جمع کردن چمدون ملحق شد.
YOU ARE READING
𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶
Werewolf─نام فیکشن:࿐🥀I Hate You🥀࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، ازدواج تعیین شده ─نویسنده: ɪɴꜰɪɴɪᴛʏʟᴍ44 ─مترجم: Hani🍓💫 ─روز آپ: شنبه ─وانگ ییبو بدنام ترین و بی رحم ترین پسر دانشگاه و شیائو ژان یه پسر شاد و سرزنده و آروم! وانگ ییبو نه تحمل شیا...