36

573 93 16
                                    


«عمارت هه پنگ»

بای جیا صداش رو روی برادرش بالا برد "هه پنگ فقط بهم گوش کن. نمی‌گم بی‌گناهن. اتفاقا گناهکارن و این رو خیلی خوب می‌دونم همون­طور که تو می‌دونی. اما نمی‌تونیم چیزی که شن شیائو های گفت رو نادیده بگیریم نه؟ باید بیشتر بفهمیم. شاید یه تئوری دیگه هم وجود داشته باشه"

هه پنگ فریاد زد "خودش عینا گفت یه دوقلو داشته اون­وقت تو داری از حقیقت طفره می‌ری؟ بحث تمومه. نمی‌خوام از چیز دیگه‌ای سر در بیارم. می‌کشمش و شادی رو ازشون می‌گیرم. این هدفمه نه چیز دیگه"

بای جیا درمونده از کار مرد گفت: "چرا حس می‌کنم روز به روز کار‌ات شیطانی‌تر می‌شه؟ هه پنگ نذار روحت هم آلوده بشه وگرنه هیچ­وقت نمی‌تونی چیزی رو جبران کنی"

"نمی‌خوام سخنرانیت رو بشنوم. اگه می‌خوای..."

بای جیا بین حرفش پرید و التماس کرد "باشه دیگه صحبت نمی‌کنم. ولی به عنوان خواهر یه خواهشی ازت دارم. التماست می‌کنم به مراسم ازدواج ییبو و ژان گند نزن لطفا‌"

هه پنگ بلند‌تر فریاد زد "از کی برات مهم شدن؟"

اولین باری بود که این­طور صداش رو روی خواهرش بلند می‌کرد. بای جیا شوکه عقب کشید. سعی کرد خودش رو آروم کنه چون از همون اول انتظار همچین واکنشی رو داشت.

به ناچار گفت: "نشدن. فقط وجدانم هنوز کاملا سیاه نشده‌. اون پسره شیائو ژان خیلی چیز‌ا پشت سر گذاشته. دوتا خانواده دیگه رو نمی‌شناسم اما بین خانواده شیائو و وانگ این ژانه که گناهی نکرده... التماست می‌کنم. باید زانو بزنم و به پات بیفتم؟ باشه انجامش می‌دم"

چیزی به زانو زدنش نمونده بود که هه پنگ بلافاصله جلوش رو گرفت. "بس کن"

نفس عمیقی کشید و ادامه داد "این اولین و آخرین بارته. دیگه حق نداری به خاطر اونها جلوی من التماس کنی‌‌. وگرنه فراموش می‌کنم خواهری داشتم"

بای جیا جواب داد "باشه" و بعد به سرعت از اتاق خفقان آوری که توش بود بیرون زد.

هه پنگ با خودش زمزمه کرد "قلبت چی حس می‌کنه جیا؟ چرا عجیب رفتار می‌کنی؟ چرا برای اولین بار نمی‌تونم احساست رو بفهمم؟ اگه براشون دل بسوزونی باور کن فراموش می‌کنم خواهرمی. انتقام برای من همه چیزه"

بای­جیا از خونه بیرون زد و سوار ماشینش شد. مدتی از رانندگیش نمی‌گذشت که نزدیک پاساژی نگه داشت. مردی جلوی چشم‌هاش دخترش رو کول کرد و روی شونه‌هاش نشوند. آهسته گفت: "اولین باره حس می‌کنم دلم می‌خواست یه خانواده داشته باشم"

هه پنگ به دنبال خواهرش از عمارت بیرون اومد و به سمت شرکتش راه افتاد. خدمتکاری که تمام مدت حواسش جمع بحث خواهر و برادر دوقلو بود، بلافاصله با شماره‌ای تماس گرفت "بله قربان این همه چیزی بود که اتفاق افتاد. خانم بای جیا این­طوری با آقای پنگ صحبت ‌کرد" خدمتکار گزارش تک تک کارها رو به ژو زان­جین داد. از اونجایی که خود مرد حالا تو چانگشا به سر می‌برد خدمتکار وظیفه اطلاع رسانیش از دوقلوها رو درست مثل تمام زمان­های دیگه­ای که ژو زان پکن رو ترک می‌کرد، به درستی تموم کرده بود.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now