روز بعد ژان تا ساعت ۳ بعد از ظهر هم از خواب بیدار نشد. شب گذشته فعالیت سنگینی انجام داده بود. برخلاف ژان، ییبو به فروشگاه رفته بود و تمام وسایلی که فکر میکرد بهش نیاز پیدا میکنن رو تهیه کرده و توی راه برگشت هم برای همسرش یه دسته گل خریده بود. وقتی برگشت به ژان که هنوزم هم خواب بود سری زد.
نمیخواست بیدارش کنه پس به آشپزخونه رفت و مشغول به آماده کردن غذایی برای هردوشون شد. درست کردن غذاهای مورد نظرش یک ساعت و نیم وقت گرفت. غذاهای زیادی درست کرده بود چون میدونست ژان به انرژی زیادی برای الان و آیندهی نزدیک نیاز داره. بعد از تموم شدن کارش دوش مختصری گرفت و وقتی بیرون اومد باز هم ژان از خواب بیدار نشده بود.
ییبو آهی کشید و گفت: "یعنی دیشب خیلی زیاده روی کردم؟ چرا هنوز خوابیده؟"
با دسته گلی که خریده بود نزدیک تخت شد و کنار ژان نشست. آروم موهاش رو نوازش کرد و ژان با حرکت نرمی که احساس کرد، تکون خورد.
ییبو زمزمه کرد "بیدار شو عزیزم. وقتشه از خواب بلند شی"
ژان چند صدای نامعلوم از خودش در آورد و بالاخره بلند شد. به محض کامل باز کردن چشمهاش لبخندی به صورت ییبو پاشید.
ییبو بوسهای روی لبهاش گذاشت. چطور میتونست از خیر بوسه صبحگاهیش بگذره؟ ژان بوسه ییبو رو بیجواب نذاشت. اما حین بوسیدنش چیزی یادش افتاد. فورا ییبو رو به عقب هل داد و همونطور که به چشمهاش خیره شده بود گفت "برو اونور. فقط هفتهای یک بار میتونی لمسم کنی. فعلا برو اونطرف"
ییبو گفت "خب از اونجایی که من همسرتم هر روز یعنی هر روز. یادت باشه"
ییبو میخواست دوباره برای بوسه جلو بره اما ژان محکمتر هلش داد. سعی کرد از تخت بلند شه اما به خاطر انرژی از دست رفتهاش پاهاش لرزید و روی زمین افتاد. ییبو بلافاصله بلند شد و ژان رو روی دستهاش بلند کرد. روی تخت نشست و ژان رو روی پاهاش نشوند.
ژان چشم غرهای به ییبو رفت و گفت "به خاطر تو اینطوری شدم"
با انگشت شست گونههای ژان رو که رد کمرنگی از گریه دیشب روش مونده بود، نوازش کرد و گفت "عزیزم... من هیچوقت کسی رو لمس نکردم یا حتی نمیخواستم کسی لمسم کنه. هروقت با این قیافه و لبخندهای زشتت جلوی روم سبز میشدی... یه حسی توی وجودم زنده میشد و هروقت میدیدمت اون حس تکرار میشد. حالا تمام اون حسها دارن عملی میشن. من جلوش رو نمیگیرم. تو همسرمی. مال منی. پس بیشتر از تو من روی بدنت حق دارم. دوستت دارم عزیزم"
ژان عصبانی پرسید "الان گفتی لبخندم زشته؟"
ییبو پرسید "فقط همون خط زشت بودنش رو شنیدی؟ من کلی چیز گفتم نظرت درباره بقیه چیه؟"
ژان وقتی متوجه روتختیهای تعویض شده شد، پرسید "کی روتختیها رو عوض کردی؟"
ییبو با یاد آوری شب قبل گفت: "دیشب. نمیخواستی که توی خون بخوابی، میخواستی؟"
"دیشب خونریزی کردم؟ چطوری میشه خونریزی کرده باشم؟ برای همینه حس عجیبی داشتم وقتی تو..." بین حرفش متوقف شد و لبش رو گزید.
سرخ شد و ییبو متوجه تغییر رنگ لپهاش شد. نیشخندی زد و جمله ناکامل ژان رو کامل کرد "واضح نبود؟ تو باکره بودی و پوستت هم خیلی نرمه. وقتی واردت شدم شروع به خونریزی کردی"
"هرچی..." با صدایی که از شکم گرسنهاش بلند شد، حرفش رو قطع کرد. ژان آهی کشید. به انرژی بیشتری نیاز داشت. دوباره با عصبانیت گفت "همش تقصیر توئه"
ییبو با قیافهای که تا حد امکان معصوم کرده بود پرسید "میدونم... میدونم همش تقصیر منه. اما تو با لذت آه و ناله میکردی. نکنه دیشب همشون رو اشتباهی شنیدم؟"
ژان با خجالت مشتی به سینه ییبو زد "میکشمت ییبو"
وقتی ییبو حقیقت رو به روش آورد، سرختر هم شد. اینطور نبود که لذتی از همخوابی شب گذشته نبرده باشه، اتفاقا خیلی هم لذت برده بود اما ییبو چطور میتونست همچین چیزی رو صاف توی چشمهاش جار بزنه؟
ییبو با شرمندگی جواب داد "باشه... باشه ببخشید. بیا بریم حمام. میتونم توی حمام کردن کمکت کنم؟ هیچ کاری نمیکنم. قول میدم. اما خب میشه یه وقتایی زیر قولم بزنم، مگه نه؟"
ژان با بیچارگی داد زد "اگه نزدیک این حمام بشی به مامان کارمن زنگ میزنم"
ییبو همونطور که به همسرش نیشخند میزد گفت "چی میخوای بهش بگی؟ مامان کمکم کن پسرت دست از سر سوراخم بر نمیداره؟"
ژان با خجالت فریاد زد "خیلی بیحیاییییی. ولم کن برم" و شروع به تکون خوردن کرد تا بتونه خودش رو از بغل ییبو بیرون بکشه.
ییبو بغلش گرفت و گفت "خیلی خب بذار ببرمت حمام. میخوایم بریم بیرون. شفق قطبی تا چند ساعت دیگه شروع میشه" بعد بلندش کرد. وارد حمام شد و ژان رو توی وان نشوند.
ژان با جدیت گفت "برو بیرون. همین الان"
ییبو جواب داد "اما هیچ کاری نمیکنم"
ژان بیشتر اخم کرد "نخیر. برو بیرون"
ییبو قدمی به عقب گذاشت و گفت "باشه مواظب باش. زود بیا بیرون. اگه چیزی نیاز داشتی صدام کن. من همین بیرونم باشه؟"
ژان جواب داد "باشه"
ییبو بیرون اومد و منتظر روی تخت نشست. زمزمه کرد "زود بیا بیرون عزیزم. فقط با موهای خیس سکسیت نیا بیرون..."
ژان آروم آروم شروع به شستن خودش کرد. بدنش هنوز درد میکرد و نمیتونست سریع باشه. وقتی کارش تموم شد با پولیور مشکی رنگی که کمی گشاد بود و موهای خیسش بیرون اومد.
ییبو داشت با تلفنش حرف میزد اما به محض بیرون اومدن ژان، جملهاش رو نصفه نیمه رها کرد "بعدا بهت زنگ میزنم مامان. به مامان کریستال هم بگو هردومون خوبیم..." و بلافاصله تماسش رو قطع کرد. با قدمهای آروم به سمت ژان حرکت کرد. چشمهاش با شهوت انکار ناپذیری پر شده بود. انگار یه شیر داشت به یه طعمه نزدیک میشد.
ژان نگاهش رو از چشمهای براق ییبو گرفت. قدمی به سمت عقب برداشت تا اینکه دیگه جایی برای عقب نشینی باقی نموند و سرش رو پایین انداخت. سعی کرد از سمت راست فرار کنه اما ییبو دستش رو به دیوار کوبید و راهش رو سد کرد. اینبار سعی کرد از سمت چپ در بره اما دست دیگه ییبو سمت دیگه فرود اومد. حالا بین بازوهای ییبو گیر افتاده بود. با اینکه ضربان قلبش بالا رفته بود، با صدایی واضح گفت: "چی میخوای؟ بذار برم"
ییبو با فهمیدن اینکه همسرش ترسیده اما همچنان میخواست طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، نیشخندی زد. سرش رو جلوتر برد و توی گردنش نفس عمیقی کشید. بوی خوبی که از بدن ژان ساطع میشد، دیوونهاش میکرد. بوی میوه تازه میداد. میوهای که ییبو میتونست هر موقع مشتاقش بود، میل کنه.
ژان دوباره تکرار کرد "برو اونطرف"
بدون اینکه چیزی بگه لبش رو روی لبهای ژان گذاشت. با یه دست مچ هردو دستش رو گرفت و با دست دیگه موهاش رو نوازش کرد.
لب پایینی ژان رو گاز گرفت و دهن ژان به نالهای باز شد. ییبو از فرصت استفاده کرد و زبونش رو داخل فرستاد. ییبو داشت تحریک میشد و ژان به محض درک کردن موقعیت، به عقب فشارش داد.
ملتمسانه گفت "الان نه لطفا. بهم یکم فرصت بده. چند ساعت بعد... قول میدم"
ییبو چنگی به موهاش زد و آشفته جواب داد "متاسفم... تو بوی میوهی تازه میدی. ببخشید. بیا بریم یه چیزی بخوریم و بعد بریم بیرون باشه؟"
ژان باشهای گفت و بعد از اینکه ییبو دستش رو گرفت، همراه همسرش برای نشستن سر میز غذاخوری از پلهها پایین اومد. حین نشستن روی صندلی پرسید "چرا همیشه دستم رو محکم میگیری؟"
ییبو با جدیت در جواب ژان پرسید "چی میشه اگه وقتی دستت رو نگرفته باشم گم شی؟"
ژان با ناباوری به ییبو نگاه کرد. بیشتر سعی داشت بفهمه واقعا همچین چیزی گفته یا فقط مسخرهاش کرده. پرسید "منظورت اینه وقتی از پلهها میام پایین گم میشم؟"
ییبو خجالتزده جواب داد "امممم... هیچ تضمینی وجود نداره"
ژان لبخند بزرگی زد و گفت "خیلی خب. ییبو میدونی تو خیلی تغییر کردی. فکر نمیکردم همچین رویی هم داشته باشی"
ییبو شروع به کشیدن غذا کرد و با شنیدن تعریف ژان لبهاش به خندهای باز شد. چاپستیکی به دست ژان داد و گفت "من هنوزم با بقیه سردم. این روی من فقط مختص توئه. فقط برای همسرمه. فقط برای زندگیمه. و آره تو تغییرم دادی. حالا غذات رو بخور"
ژان لقمهای توی دهنش گذاشت و بعد از جویدنش پرسید "ممنون برای غذا. ولی چرا اینقدر زیاد درست کردی؟"
ییبو با معمولیترین لحن ممکن جواب داد "بعد از دیشب چیزهای مقوی لازم داشتی" و بعد زمزمه کرد "برای امشب هم همینطور"
ژان همونطور که دهنش رو از لقمهی بعدی پر میکرد پرسید "چی میگی؟"
ییبو فورا جواب داد "هیچی... هیچی"
دور دهن ژان رو با دستمالی پاک کرد و گفت "چرا همیشه اینقدر شلخته غذا میخوری؟"
ژان جواب داد "خب... تو اینجایی که ازم مراقبت کنی"
ییبو گفت "درسته و همیشه هم مراقبت میمونم"
بعد از تموم شدن غذا، ییبو شروع به شستن ظرفها کرد و ژان ظرفهای تمیز خیس رو با دستمال خشک میکرد. توی کارهای آشپزخونه خوب نبود اما میدونست کارمن از بچگی هردو پسرش رو به خوبی با کارهای آشپزخونه آشنا کرده. نگاهی به گاز انداخت.
ییبو رد نگاه ژان رو گرفت و پرسید "گاز خاموشه. به چی نگاه میکنی؟"
"باید آشپزی یاد میگرفتم اما..."
ییبو حرفش رو قطع کرد. دستکشهاش رو در آورد و گفت "هیچوقت ازت نخواستم آشپزی یاد بگیری. پس دیگه خیالبافی نکن تو قرار نیست همچین چیزی یاد بگیری"
دوباره گفت "آماده شو میخوایم بریم بیرون"
"باشه ۵ دقیقه..."
ییبو باز هم بین حرفش پرید "۵ دقیقه و ۱۰ دقیقه نداریم. فقط ژاکت خودت و من رو از روی تخت بردار و بیا بیرون"
معلومه که با اخلاق ژان آشنایی داشت. اگه میگفت ۵ دقیقه تا ابد این ۵ دقیقه رو طول میداد. برای همین قبل از اینکه چیزی بگه حرفش رو قطع کرده بود.
ژان قیافه دلخوری به خودش گرفت و گفت "باشه"
به سرعت به اتاق رفت و درحالیکه دوتا ژاکت توی دستهاش داشت بیرون اومد. ژاکت ییبو رو به دستش داد و گفت "ببین من اینجام"
ییبو جواب داد "بهتره بریم"
بعد از اینکه هردو ژاکتهاشون رو پوشیدن، برای یه گردش دو نفره از خونه بیرون زدن. ییبو مثل همیشه اول کار دست ژان رو گرفت. اولین مقصد گردششون قسمت پشتی خونه بود. منظره قشنگی جلوی چشم هردو به نمایش در اومده بود.
ژان همونطور که مجذوب زیبایی طبیعت شده بود گفت "ییبو اینجا خیلی خوشگله"
ییبو، ژان رو بین بازوهاش کشید. نه اینکه قرار باشه فرار کنه یا گم بشه، اما حالا ییبو ترس داشت و از گذشته درسهای زیادی گرفته بود. میترسید از دستش بده و همین ترس باعث میشد پر قدرت بغلش کنه. اونقدر توی این حالت موندن که خورشید جای خودش رو به سیاهی شب داد و هردو تو بغل هم شاهد غروب خورشید بودن.
ییبو گفت "همینجا وایسا یه چیزی میخوام بهت بدم"
ژان با لحنی که به خوبی کنجکاویش رو نشون میداد، جواب داد "باشه"
ییبو به خونه رفت و با جعبهای که به دست گرفته بود برگشت. ژان متعجب بهش نگاه کرد و پرسید "این چیه؟"
ییبو جوابی نداد و بلافاصله در جعبه رو باز کرد. کلی فشفشهی رنگارنگ توی جعبه بود. با اینکه ژان از آتیش میترسید، اما هنوز هم از بچگی عاشق فشفشه بود. هیجان زده گفت: "چقدر فشفشه"
با دیدن رفتار بامزه ژان، ییبو خندید. فشفشهای روشن کرد و به دست ژان داد. چند دقیقه بعد میشد اثر شفقهای قطبی هم توی آسمون نمایان شد.
ژان گفت "ییبو بیا باهم عکس بگیریم"
همه اتفاقهای افتاده، احساساتیش کرده بودن. مثل یه رویا بود. هیچوقت نمیخواست از این خواب شیرین بیدار بشه. بعد از اینکه باهم عکس گرفتن شروع به گشتن اون دور و اطراف کردن. نور شفق همه جا رو گرفته بود. یه عکس دیگه گرفتن و اینبار ییبو صورت ژان رو قاب گرفته بود.
ژان به اطراف اشاره کرد و گفت "ییبو اونجا رو ببین"
ییبو با نگاه خیرهاش به ژان جواب داد "هممم... خیلی قشنگه"
از اونجایی که نگاهش به ژان بود، به هیچکدوم از حرفهایی که میزد توجه نمیکرد. داشت صبر خودش رو از دست میداد. کی به خونه میرسیدن؟
یهو ییبو گفت: "ژان بیا برگردیم خونه"
ژان با ناامیدی جواب داد "الان؟"
ییبو تقریبا به التماس افتاد "لطفا"
ژان با کمی اضطراب پرسید "حالت خوبه؟یهو چه اتفاقی برات افتاد؟"
ییبو دست ژان رو کشید و بین راه جواب داد "من خوبم. بریم دیگه"
توی راه خونه شروع به قدم زدن کردن. ژان هنوز هم با فشفشهای که به دست داشت، بازی میکرد و دست دیگهاش تو حصار دست ییبو بود. وقتی به خونه رسیدن فشفشهی تموم شده رو روی زمین انداخت.
ژان از زور سرما دستهاش رو به هم مالید و وارد خونه شد "آه خیلی سرده"
ییبو در ورودی رو قفل کرد و به سمت ژان که خسته و کوفته روی مبل دراز کشیده بود رفت. روی ژان خیمه زد و پسر زیرش رو از این کار متعجب کرد.
بینیش رو به گردن ژان کشیده و زمزمه کرد "کل روز بهت دست نزدم"
"حتی یه روز کامل هم نبود. تو... آهههههه" با گاز ناگهانیای که ییبو از گردنش گرفت صدای جیغش بالا رفت.
ییبو شروع به مکیدن گردن ژان کرد. هر خیسیای که از گزیدنهاش به جا میذاشت، مو به تن ژان سیخ میکرد و نالهاش رو در میآورد. با شنیدن نالهی ژان کاملا تحریک شده بود. ژاکت و پلیورش رو در آورد و روی زمین انداخت. شروع به بازی کردن با نیپلهاش کرد.
ژان با نیاز شروع به آه و ناله کرد و ییبو رو برای گاز گرفتن نیپل سفت شدهاش مشتاق کرد. ییبو نمیتونست بیشتر از این صبر کنه. بلند شد و شلوار ژان رو بیرون کشید. زیپ خودش رو هم باز کرد و اجازه داد عضو سفت شدهاش بیرون بیاد.
پاهای ژان رو گرفت و از هم باز کرد. با صدای بم شدهاش پرسید: "آمادهای؟"
ژان نمیتونست جوابی به سوال ییبو بده. توی دنیای دیگهای سیر میکرد. ییبو چند ضربه کوتاه با عضوش به سوراخ بستهی ژان زد و بالاخره بعد از چند ثانیه وارد شد و تونست گرمای لذت بخشی رو دور عضوش حس کنه.
ماهیچههای دیوارهی ورودی ژان به عضو اضافه وارد شده، فشار وارد میکردن و همین باعث شد ییبو از سر لذت ناله کنه. ییبو حرکتش رو شروع کرد. با ضربههای آروم و عمیق شروع و رفته رفته ضرباتش رو سریعتر و پر قدرتتر کرد.
ژان بین نالههاش خواهش کرد "ییبو... آروم... آرومتر" اما ییبو نمیتونست به خواهشهای ژان جواب مثبت بده. کنترلش رو از دست داده بود و نمیتونست جلوی خودش رو از زدن ضربههای سریع بگیره.
"ییـ... ییبو آهههههه... آرومتر... ایییی... ولم کن" جملهاش با وجود نالههاش تکه تکه به گوش میرسید.
ییبو سرش رو پایین برد و بوسهی خشنی روی لب ژان کاشت. اینطور حرف زدن ژان بیشتر تحریکش میکرد و با این کار میخواست جلوی حرف زدن ژان رو بگیره. بین بوسههایی که از لب ژان میگرفت، داخلش به کام رسید. چند ثانیه بیشتر به بوسیدنش ادامه داد و بعد برای نفس گرفتن، سرش رو کمی عقب برد.
ژان بلافاصله گفت: "خب برای امشب بسه"
ییبو جواب نداد. ژان رو کشید و به اتاق خوابشون برد. به محض اینکه وارد شدن، ژان رو به دیوار کوبید و سعی کرد به آرومترین روش ممکن اینکار رو بکنه.
"ییبو این..." با ورود ناگهانی ییبو جملهاش نا کامل موند. ژان نالید "ییـ... آهههه... خیلی خوبه"
ییبو صداش رو بالا برد "عالیه نه؟ بهت حال میده مگه نه؟ کی میتونه بیشتر از این بهت لذت بده؟"
ژان بریده بریده جواب داد "فقط تو... آهههههه فقط همسرم می... میتونه"
ییبو ضربهای زد و گفت "فاک... دارم میام"
ژان فریاد زد "منم..." و با ضربه نهایی ییبو همراه هم به اوج رسیدن. دیوارههای ژان حالا کاملا از کام ییبو سفید و لغزنده شده بود. ییبو بدون اینکه ازش بیرون بکشه، به آرومی ژان رو روی تخت خوابوند. صورتش رو نوازش کرد و نگاهی که به چهره آشفته ژان انداخت، باعث شد دوباره تحریک بشه.
ژان با عصبانیت داد زد "ییبو کافیه. از اینجا برو"
ییبو ازش بیرون کشید و از روی بدنش کنار رفت. بالاخره از اینکه میدید قرار نیست ییبو باعث بشه بیشتر از این فعالیت کنه، نفس راحتی کشید. با صدای کم رمقی گفت "میخوام دوش بگیرم"
انگار میخواست از هوش بره. امروز کلی بیرون از خونه پیاده روی کرده بودن و با فعالیت الانش کاملا خسته شده بود. قبل از اینکه بتونه از روی تخت تکون بخوره ییبو روش قرار گرفت.
"ییبو... آهههههه" ولی ییبو بدون اینکه به فریاد ژان گوش بده وارد سوراخ ملتهبش شد. هنوز هم به اندازه بار اولی که واردش شده بود، تنگ بود. چطور میتونست همیشه بدون هیچ تغییر سایزی اینقدر تنگ باشه؟ هیچی باعث نمیشد عضوش انقدر سخت بشه.
چندتا ضربه زد و بلند شد. این دفعه ژان رو مجبور کرد روی عضوش بشینه. ژان حس عجیبی داخلش داشت. درد طاقت فرسایی شکمش رو پر کرده بود. عضو ییبو کاملا توی سوراخش فرو رفته بود و نقطه لذت بخشی رو نشونه گرفته بود. کف دستش رو روی ران ییبو گذاشت و نفسهای منقطع کشید. بین نالههاش اسمش رو صدا کرد "آههههه... ییبو"
ییبو دستش رو دو طرف پهلوی ژان گذاشت و فشاری بهش وارد کرد و گفت "ازم سواری بگیر بیبی"
ییبو به آرومی شروع به تکون دادن خودش کرد. رمقی برای ژان باقی نمونده بود. روی بدن ییبو خم شد و لبهاش رو بوسید. ییبو چنگی به باسن ژان زد. گردی باسنش فیت دستهاش بود. همونطور که باسنش رو فشار میداد، به ضربه زدن ادامه داد و صدای نالههاشون اتاق رو پر کرد.
ژان داشت کم کم هوشیاریش رو از دست میداد. چنگی که با دستهاش به شونه ییبو زده بود، آهسته باز شد و ییبو رو متوجه حالش کرد. ییبو بعد از چند ضربه داخلش خالی شد و تونست چشمهای بسته ژان رو ببینه.
به آرومی روی تخت دراز کردش و موهاش رو از روی صورتش کنار زد. لبش رو به آرومی بوسید و گفت: "تقصیر من نیست ژولیت. تو شاهرگ اصلی زندگیمی. تو همسرمی و به شدت زیبایی..."
از روی تخت بلند شد و دوباره تمیزکاریهای شب گذشته رو تکرار کرد. از حموم که برگشت کنار ژان دراز کشید و دم گوشش زمزمه کرد "شبت بخیر ژولیت. بی نهایت دوستت دارم" پسر خوابیده رو توی بغلش کشید و چشمهاش رو بست.
YOU ARE READING
𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶
Werewolf─نام فیکشن:࿐🥀I Hate You🥀࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، ازدواج تعیین شده ─نویسنده: ɪɴꜰɪɴɪᴛʏʟᴍ44 ─مترجم: Hani🍓💫 ─روز آپ: شنبه ─وانگ ییبو بدنام ترین و بی رحم ترین پسر دانشگاه و شیائو ژان یه پسر شاد و سرزنده و آروم! وانگ ییبو نه تحمل شیا...