23

839 193 24
                                    


چند ساعتی از رفتن ییبو می¬گذشت و ژان حالا که به بهونه استراحت خونه مونده بود، حوصله¬اش سر رفته بود. تلفنش زنگ خورد.
جینگ یو پرسید "کجایی؟"

ژان نالید "خونه ¬ام... و حوصله¬ام سر رفته"

شنیدن صدای غرغر ژان خنده کوچکی به لب جینگ یو آورد. ژان هیچ وقت عوض نمی¬شد. جواب داد "آماده شو. یه ساعت دیگه میام در خونتون"

ژان هیجان زده جواب داد "همینههه... زود آماده می¬شم"

اما چند دقیقه بعد ژان دوباره سرگرم کارهاش شد و فراموش کرد آماده بشه.

وقتی یک ساعت مهلت آماده شدن تموم شد، جینگ یو به عمارت لو اومد. به محض اینکه از در خونه رد شد، از کریستال پرسید "ژان کجاست؟"

کریستال در جوابش گفت "با تو می خواد بره بیرون جینگ یوآ"

جینگ یو جواب داد "آره... بهش گفته بودم آماده شه"

کریستال گفت "از دست شما... نمی¬تونی قبلش به من بگی؟ احتمالا داره با گوشیش بازی می¬کنه... برو بالا"

جینگ یو با سر حرف کریستال رو تایید کرد و راهی اتاق ژان شد. مادرش درست گفته بود، ژان داشت بازی می¬کرد. با صدای بلند گفت "زود باش آماده شو."

با شنیدن صدای جینگ یو بالا پرید. مظلومانه نگاهش کرد و گفت "اینجایی؟ یکم صبر کن..."
جینگ یو حرفش رو قطع کرد و تهدید وارانه گفت "زود آماده شو وگرنه نمی¬برمت بیرون."

ژان گفت "باشه فقط بهم چند دقیقه وقت بده"
"آماده¬ام" ژان بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه از اتاقش بیرون اومد. جینگ یو نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت "بریم."
ژان همون طور که به سمت در ورودی قدم برمی¬داشت، داد زد "مامان من رفتم."

کریستال در جواب پسرش از آشپزخونه جواب داد "مواظب باش... خوش بگذره... و زیر بارون نمون."

***

دو نفری به یه پاساژ رفتن. جینگ یو براش چندتا عروسک پولیشی و گل¬های رنگ وارنگ خرید و باهم بستنی خوردن. وقتی می¬خواستن از پاساژ بیرون بیان، تنه¬ای به بدن جینگ یو خورد.
جینگ یو فریاد زد "جلوی پات رو نگاه کن"
پسر فریاد بلندتری کشید "تو نگاه کن پات رو کجا می¬ذاری عوضی."

"تو بهم زدی... تازه حاضرجوابی هم می¬کنی؟ وایسا..." جینگ یو به سمت مرد حمله ور شد.
ژان فورا دست جینگ یو رو کشید و جلوی حمله¬ی احتمالیش رو گرفت "بس کن جینگ یو... بیا بریم خونه... زود باش" رو به مرد غریبه کرد و ادامه داد "من متاسفم... شما بفرمایید"

غریبه گفت "از این بچه یاد بگیر... ببین چقدر مودبه."

جینگ یو ناباور فریاد کشید "تو..." اما چیز دیگه¬ای نتونست بگه. مرد قبل از تموم شدن حرفش، از جلوی چشم¬هاشون محو شده بود.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now