15

774 213 11
                                    

چند دقیقه‌ای به نیمه شب مونده بود که بالاخره بعد از تعیین تاریخ جشن عروسی هایکوان و شوانگ، دو خانواده‌ از رستوران برگشتن.

کارمن بعد از دیدن پذیرایی که بهم ریخته و شلوغ بود، گفت "چرا ‌اینقدر همه چی ریخت و پاشه؟"
هایکوان یهو پرسید "مامان ییبو مست کرده؟"

"من از کجا بدونم؟.. اوه برای همین..." کارمن شیشه شکسته مشروبی که روی زمین افتاده بود رو دید.
پدر ییبو، شیائو های پرسید "کجاست؟ بعد از‌اینکه ژان رفته مست کرده یا نه؟ باید یه سر به اتاقش بزنیم"

کارمن جواب داد "بیا بریم"

بعد از رسیدن به اتاق ییبو، هایکوان به آرومی دستگیره در رو پایین کشید و باز کرد. چشم همه با دیدن صحنه‌ای که روی تخت ییبو در حال اتفاق افتادن بود درشت شد. ییبو و ژان کنار هم خوابیده بودن. هایکوان بلافاصله در رو بست. هیچکس کلمه‌ای به زبون نیاورد. هایکوان بعد از چند لحظه گفت "مامان ییبو بعد از مستی چیزی یادش نمی‌مونه"

مادر ییبو جواب داد "می دونم...می‌دونم...ولی اگه ژان زودتر بیدار شد و صبح دیدینش، عادی رفتار کنی.‌این بچه خیلی زود خجالت می‌کشه. نباید چیزی به روش بیاریم وگرنه بیشتر معذب میشه. منم به کریستال پیام میدم که امشب ژان کنار ییبو می‌خوابه"

هایکوان جواب مادرش رو داد "بسیار خوب چیزی نمی‌گم. من خستم میرم بخوابم. شب بخی."
ساعت شش صبح بود که ژان از خواب پرید. وقتی چشم رو باز کرد، سرش که روی سینه ییبو بود رو دید.

نزدیک بود جیغ بکشه اما زود دست روی دهنش گذاشت. حتی صدای نفسش هم به زود در میومد. سریع از اتاق ییبو بیرون اومد. کسی توی پذیرایی نبود. خیالش راحت شد چون در غیر‌این صورت کلی جلوی بقییه خجالت می‌کشید. بدون اینکه لحظه‌ای وقت تلف کنه از عمارت بیرون زد.

    «عمارت لوجیان‌بین، خانه‌ی پدری شیائو ژان»

مادر ژان منتظر نشسته بود. بعد از شنیدن اینکه ژان و ییبو کنار هم خوابیدن برای پرسیدن کل ماجرا هیجان داشت. اما تصمیم گرفت پسرش رو با پرسیدن سوال پیچ کردن خجالت زده نکنه.
ژان به خونه رسید. داشت لبخند می‌زد. همون لبخندی که هیچوقت صورتش رو ترک نمی‌کرد.

کریستال یهو پرسید "چرا امروز پسرم گل انداخته؟ لبخندی که رو صورتت کاشتی چی میگه؟ چی شده عزیزم؟"

ژان جواب داد "هیچی مامان چیزی نشده. دیشب خونه ییبو موندم"

کریستال گفت "می‌دونم عزیزم. راستی دو روز دیگه عروسی هایکوان و شوانگه"

ژان پرسید "چرا اینقدر زود؟ یعنی دو روز دیگه خیلی یهویی نیست؟"

"آره هست... اما پنج روزه دیگه تولدته و ما باید یه چیزی رو اعلام کنیم..." کریستال بلافاصله بعد از اینکه فهمید نزدیک بود چی بگه، مکث کرد.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now