40

395 83 12
                                    

« عمارت شیو چینگ »
ساعت ۸ صبح بود. یوبین در آرامش کامل خوابیده بود که با صدای زنگ تلفنش از جا پرید‌. دستش رو به طرف پا تختی دراز کرد تا تلفنش رو پیدا کنه. چشم‌هاش رو مالید تا دیدش واضح‌تر بشه و بتونه اسکرین صفحه‌اش رو ببینه. زمزمه کرد "دوباره شروع شد. چیزی نیست سعی می‌کنم امروز خوشحالش کنم. امروز با یه آرزوی صبحگاهی قبراق شروع می‌کنم"
کسی که سر صبح بهش زنگ زده بود، امیلی بود. نفس عمیقی کشید و جواب داد "صبحت بخیر عزیزم. خیلی زود بلند..."
امیلی از طرف دیگه داد زد و نذاشت یوبین حرفش رو کامل کنه "صبح به خیر کوفتیت رو برای خودت نگه دار. دوتا گی حال به هم زنت تاحالا برنگشتن؟ یه دقیقه وایسا... برادرت هم گیه درسته؟ خیلی چندشه. مطمئنی تو هم گی نیستی؟"
با جواب امیلی حس می‌کرد همه جاش یخ زده. تموم این چند روز گذشته عجیب رفتار می‌کرد. لحظات عاشقانشون دیگه وجود خارجی نداشت. اما امروز پاش رو از حد فرا‌تر گذاشت و به اعضای خانواده‌اش توهین ‌کرد. یوبین دیگه داشت کنترلش رو از دست می‌داد.
یوبین هم در جواب فریاد زد "اگه توی لعنتی زنگ زدی تا درباره خانواده‌ام چرت و پرت بگی بهتره قطع کنی. الان اصلا توی مود شنیدن مزخرفاتت نیستم و دیگه هیچوقت حق نداری به خانواده‌ام توهین کنی"
چشم‌های امیلی اشکی شده بود "ببین داری بهخاطر بقیه سرم داد می‌زنی. داری عوض می‌شی یوبین. الان اون آشغالا برات مهم‌ترن. اونا حتی خانواده‌ات نیس..."
یوبین بین حرفش پرید "گفتم حق نداری بهشون توهین‌ کنی. آره همشون خانواده‌ام هستن. چطور می‌تونی فراموشش کنی؟ تو که خیلی خوب از همه چیز خبر داری. می‌دونی چیه... فقط یه کم بهم فرصت بده. لطفا فعلا ولم کن" دیگه بهش فرصت نداد چیزی بگه و بلافاصله تماسش رو قطع کرد اما امیلی پشت سر هم بهش زنگ می‌زد. پس تلفنش رو خاموش کرد تا صدای زنگش باعث بیشتر بهم ریختن اعصابش نشه. زیر لب گفت "نمی‌تونم باور کنم تو همون کسی باشی که همه چیزم رو باهاش به اشتراک گذاشتم. کسی که روزی دوستش داشتم" بلند شد و به طرف دستشویی رفت. حرف‌های امیلی نمی‌ذاشت به ادامه خوابش برسه. پس آماده شد و خونه رو ترک کرد.
***
امیلی حرفش رو با فریاد بلندی سر داد و پشت سرهم اسم یوبین رو داد کشید. "نمی‌تونم باور کنم... نمی‌تونم باور کنمممم. چرا؟ چرا توی لعنتی نادیده‌ام می‌گیری؟ چرا اون عوضیای حال به هم زن آشغال برات مهم‌ترن؟"
تلفن یوبین خاموش بود. گوشیش رو سمت تخت پرت کرد و شروع به کشیدن موهاش کرد. تلفن افتاده‌اش شروع به زنگ خوردن کرد.
با پوزخندی گفت: "بالاخره این سگ دست‌ آموز سر عقل اومد و راهش رو پیدا کرد. حالا مثل همیشه به پام می‌افته تا ببخشمش‌" اما وقتی تلفنش رو برداشت، شماره ناشناسی که نمی‌شناخت جلوی چشم‌هاش به نمایش در اومد. زمزمه کرد "تو دیگه کدوم خری هستی؟" و بعد چند لحظه‌ فکر تصمیم گرفت جواب بده"سلام؟"
صدای ژو شوان از طرف دیگه به گوشش رسید "سلام دوست خوبم..."
    «رستوران شی - پکن»
بعد از ۵۰ دقیقه رانندگی به محل مورد نظرش رسید. این رستوران که خارج از شهر قرار داشت، آرامش بخش‌ترین جایی بود که می‌شناخت و هروقت احساس خوبی نداشت، راهش رو به این سمت کج می‌کرد.
به سمت پیشخوان رفت تا سفارشش رو بده، اما با دیدن چهره آشنایی که دور‌ترین جای ممکن رو برای نشستن انتخاب کرده بود بین راه متوقف شد. زمزمه کرد "اینجا چیکار می‌کنه؟"
صندوق داری که پشت پیشخوان بود گفت "آقا شما اون خانم رو می‌شناسید؟ باهاش آشنایی دارید؟"
"نمی... می‌شناسمش" می‌خواست جواب رد بده اما در آخر جواب مثبتی به مرد داد. ادامه داد "چرا پرسیدید؟"
مرد جواب داد "اون خانم هرسال تو این روز تنها به اینجا میاد. امروز تولدشه. وقتی مادربزرگم زنده بود، همیشه با یه کیک تولدش رو جشن می‌گرفت. بعد از اینکه از دنیا رفت کسی هم براش تولد نگرفت. همیشه اینجا میاد، چند ساعتی پشت میز می‌شینه و بعد می‌ره. انگار کسی از تولدش چیزی نمی‌دونه. انگار کسی دیگه براش جشنی نمی‌گیره"
یوبین با لبخند بیریایی جواب داد "خب من دوستشم. می‌خواستم یه کیک تولد سفارش بدم و سوپرایزش کنم"
مرد با خوشحالی گفت "حتما آقا. فقط ۴۵ دقیقه بهمون وقت بدید. همه چیز رو سر وقت آماده می‌کنیم"
بوبین جواب داد "پس بهتره زودتر دست به کار بشید" و منتظر ایستاد.
درست ۴۵ دقیقه بعد مرد با کیک تولد زیبایی که به خوبی تزئین شده بود پیش یوبین برگشت. یوبین کیک رو گرفت و لبخندی به معنای تشکر زد و گفت "ممنونم"
مرد جواب داد "قابلی نداشت آقا"
به طرف بای جیا که توی افکارش گم شده بود رفت. اتفاقاتی که قرار بود در آینده رخ بده، سرش رو به درد می‌آورد. دوباره تلفنش رو چک کرد. باز هم هیچ تماسی از برادرش نداشت. آهسته گفت "گه گه اصلا یادت میاد امروز تولدمونه؟ کاش می‌تونستی تولدم رو بهم تبریک بگی"
صدای یوبین با ریتم بلند شد "تولدت مبارک... تولدت مبارک بای جیای عزیز..."
بای جیا از صدای ناگهانی‌ای که به گوشش رسید، ترسیده به عقب برگشت و پشت صندلیش رو نگاه کرد.
وقتی یوبین رو با کیک تولدی که تو دستش بود و براش شعر تولدت مبارک می‌خوند دید، متعجب شد. چطور درباره تولدش می‌دونست؟
همه تعجبش با دیدن مرد صندوق داری که انگشت شستش رو بالا آورده بود، از بین رفت. نزدیک بود زیر گریه بزنه‌.
یوبین گفت: "باشه... باشه بعدا گریه کن. اول کیکت رو ببر. اول صبحه و منم کلی گشنمه. فقط اول کیک رو ببر"
بای جیا چیزی نگفت و فقط با چشم‌های اشکی و لبخند کوچیکی به لب، سرش رو تکون داد. یوبین چاقویی برای برش دادن کیک به دستش داد. 
بای جیا گفت "بیا جلو"
یوبین که از دعوت ناگهانی بای جیا سوپرایز شده، بلند گفت "چی؟"
بای جیا جواب داد "بیا کنارم‌. کمکم کن ببرمش"
بریدن کیک کاری نداشت. فقط می‌خواست برای اولین بار یه پسر دستش رو لمس کنه. نمی‌خواست کیکش رو تنها قاچ کنه اما هنوز هم توی ذهنش در حال جنگیدن با خواسته‌اش بود. با خودش فکر می‌کرد "اصلا چرا می‌خوام پسری که ۴ سال ازم کوچیک‌تره رو لمس کنم؟"
از طرف دیگه یوبین با خودش فکر می‌کرد "چشم‌های اشکیش... نمی‌دونم چرا قلبم اینقدر بهش واکنش نشون می‌ده...‌ اصلا چرا داره همچین اتفاقی میفته..."
بای جیا دوباره درخواست کرد "لطفا؟"
یوبین با شنیدن صدای خواهشمند بای جیا از خلسه بیرون اومد و لبخند مهربونی زد."حتما. بیا کیکت رو باهم ببریم"
کیک رو بریدن و تیکه تیکه دهن هم گذاشتن. این اولین باری بود که بای جیا احساس تنهایی نمی‌کرد. و اولین بار بود که احساس ناشناخته‌ای قلب یوبین رو تسخیر کرده بود. شروع به حرف زدن کردن و کنار هم صبحونه خوردن.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now