14

838 215 8
                                    

ساعت هفت و نیم شب بود و همگی توی رستوران دور هم جمع شده بودن که بالاخره ژان رسید. بعد از اینکه پا به رستوران گذاشت دور اطراف رو نگاه ‌کرد تا ییبو رو پیدا کنه اما هیچ اثری از مرد نبود. به خاطر نبود ییبو کمی احساس ناراحتی ‌کرد. از طرف دیگه به خاطر اتفاقی که توی دانشگاه افتاده بود از نبود ییبو احساس راحتی هم می‌کرد. اگر باز هم می‌خواست گوشیش رو چک کنه چی؟ برای ژانی که تا سر حد مرگ ازش می‌ترسید، شاید غیبت ییبو یه جورایی خوب بود.

مادر ییبو متوجه سرگردون بودن ژان شد. فهمید که داره دنبال پسرش می‌گرده. لبخندی به لبش اومد و ناگهان فکری به سرش زد. به کریستال اشاره کرد تا از سر میز بلند شه و دنبالش بیاد.

کریستال پرسید "چی شده؟ چرا یهو اشاره کردی بیام بیرون؟"

کارمن گفت "کریستال حال ییبو زیاد خوب نبود برای همین نیومد. نظرت چیه ژان رو بفرستیم پیشش تا هم بهش سر بزنه و هم براش شام ببره؟ می‌تونن کنار هم وقت بگذرونن"

کریستال جواب داد "آره آره خیلی خوب میشه. بیا بریم تو و به ژان بگیم"

کارمن موافقت کرد و هر دو به سمت میز راه افتادن.
کارمن از ژان پرسید "ژان عزیزم، ییبو یه کم ناخوش احواله. میشه براش غذا ببری؟ می‌تونی شامت رو هم همونجا کنارش بخوری"

ژان با نگرانی پرسید " البته مامان. ولی چه اتفاقی براش افتاده؟ حالش خوبه؟"

کارمن جواب داد "سرش درد می‌کرد عزیزم. میدونی که سردرد‌اش یکم شدیده"

ژان موافقت خودش رو نشون داد "حتما براش شام می‌برم خونه مامان"

***

حالا روبروی عمارت ایستاده بود و خودش رو برای قبول کردن درخواست مادر ییبو لعنت می‌کرد. دقیقا چی کار کرده بود. قرار بود با ییبو تنها باشه. چی می‌شد اگه اتفاق صبح هنوز هم یادش می‌بود؟ اونوقت چه غلطی باید می‌کرد؟ شاید دوباره به مرگ تهدیدش می‌کرد یا شاید واقعا انجامش می‌داد؟ اصلا چرا قبول کرده بود اینجا بیاد؟ اما ییبو سردرد داشت و باید ازش مراقبت می‌کرد. سر همه گرم کارهای خودشون بود.

ژان رو به راننده گفت "عمو شما دیگه برید خونه خودم بر می‌گردم"

راننده جواب داد "چشم ارباب جوان" و از اونجا دور شد.

همه جا خیلی ساکت بود. ییبو کجا بود؟ اصلا چرا خبری از هیچ خدمتکاری نبود؟

ژان بلند فریاد کشید "ییبو...ییبو کجایی؟"

ییبو درحالی که از پله‌ها پایین میومد پرسید "اینجا چی کار می‌کنی؟"

داشت با دست شقیقه‌هاش رو می‌فشرد. حتما امروز سر دردش شدیدتر شده بود.

ژان جواب داد "مامان بهم گفت برات شام بیارم. باید قرصات رو هم بخوری. بیا سر میز ناهارخوری برات غذا می‌کشم. چرا هیچ خدمتکاری اینجا نیست؟"

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now