29

717 155 8
                                    


«عمارت شیو چینگ»

ساعت هفت و نیم صبح بود و هوانگ جینگ‌یو آروم خوابیده بود. اما با به صدا در اومدن زنگ گوشی از خواب آرومش پرید. بعد از زنگ دوم هوانگ جینگ‌یو بالاخره همونطور که چشم­هاش رو می­مالوند ، بلند شد. فهمید هم ­اتاقیش بود که از آمریکا بهش زنگ می‌زد. با دوباره زنگ خوردن گوشیش تماس رو وصل کرد که صدای فریاد ناراحت هم اتاقیش بلند شد"کدوم خری لباس زیرای کثیفش رو تو آشپزخونه میذاره؟ چه منطق کصشریه؟چطور میتونی همچین کاری کنی؟این خیلی بدبو و کثیفه. تو اصلا آدمی کصکش؟"

هوانگ جینگ‌یو با عصبانیت گفت"واو... تو بوی لباس زیرمو دوست داری؟پس بوش کن... و لعنتی کدوم خری صبح به این زودی زنگ میزنه به کسی؟"

هم اتاقیش گفت"لعنتی گاله رو ببند...دارم همه چیز خوابگاه رو دور میندازم..."

هوانگ جینگ‌یو با خونسردی گفت"اگه چیزی رو دور بندازی. بهت قول میدم وقتی برگردم از شرت خلاص میشم و قبل از تو اونجا اتاق من بود..."

هم اتاقیش گفت"میدونی چیه... به درک... لعنت بهت"

"میخوایی بکنمت؟ صبر کن من هسـ..."قبل از اینکه بتونه جمله‌اش رو کامل کنه هم اتاقیش تلفن رو قطع کرد.

هوانگ جینگ‌یو زمزمه کرد"از همه چیز متنفرم!خدایا... خیلی آزار دهندست. باید زودتر برگردم... چرا من؟و چرا صبحم باید اینطوری شروع بشه؟" و صورتش رو بین دست­هاش پنهان کرد.

«عمارت لوجیان‌مین»

ساعت نه صبح بود. شیائو ژان زود از خواب بیدار شد. هنوز خواب­آلود بود اما امروز باید سر کلاس­ حاضر می‌شد. به خاطر مراسم عروسی خواهرش همه قرار بود به شانگهای برن و یک هفته­ای بود که دانشگاه نمی­رفت. تلفنش رو برداشت و به ییبو زنگ زد و با خواب­آلودگی گفت"صبح بخیر نامزد...من تازه بیدار شدم... آماده­ای؟ میایی دنبالم؟"

ییبو پرسید"چیزی رو فراموش نکردی؟"

ژان پرسید"یادم رفته؟چی؟"

ییبو دوباره پرسید"بعد از این که صدام زدی همه چیزو گفتی؟"

ژان با گیجی پرسید"چیز بیشتری باید بگم؟چی میگی؟ولش کن...میایی یا نه؟"

ییبو با عصبانیت گفت"شیائو ژان تمرکز کن. وگرنه قطع میکنم"

شیائو ژان با هیجان گفت"آمــــم...اولش گفتم صبح بخیر نامزد. بعدش اوه.. نگفتم دوستت دارم. دوستت دارم نامزد... منظورت همین بود؟"

ییبو گفت"نه...احمق. حالا ولش کن. درمورد دانشگاه، من امروز نمیرم باید خونه بمونم و چند تا پرونده رو کامل کنم..."

"باشه پس تنها برم...؟"

ییبو پرسید"کجای حرفم شبیه این بود که تنها میری کلاس؟"

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now