27

839 176 26
                                    


مرد ۲۸ ساله با خنده‌های بلندی که سر میداد گفت "دیدی؟ جیه اخبار رو دیدی؟ یعنی خب همه جا خبرش هست معلومه که دیدی... کل خانواده یی ژو مرده... این خنده داره..."

لحظه¬ای سکوت کرد و گفت "قدرت... چیزی که دارن، اسمش قدرته..." و دوباره به خنده های هیستریک‌وارش ادامه داد.

"اه خنده‌ی زیاد باعث شده از چشمام اشک بیرون بیاد...اون آدمها..."
خواهرش اجازه‌ی صحبت بیشتر نداد و آهسته پرسید "ما میبریم؟ کی قراره بازی خودمون رو شروع کنیم؟ یا سرنوشت ما هم به همین ختم میشه؟"

مرد با صدای زیری جواب داد "بزدل نباش...ما برندهی این بازی هستیم. معلومه که می‌بریم...ما از خون زنی هستیم که به تنهایی همه رو زجر داد... ۲۸ سال پیش تنهایی برنامه ریخت و انجامش داد  و حالا نوبت ماست... باید بها بدن... شیائو های باید تاوان گناهاش رو پرداخت کنه..."

خواهرش دوباره پرسید "پس حالا نوبت ما رسیده؟ الان شروع میکنیم؟"

مرد گفت "عجله¬ات برای چیه جیه؟ هنوز نوبت ما نشده...هنوز کلی چیز باقی مونده...‌ما اینجا فقط تماشاچی هستیم... بیا از این دراما لذت ببریم. هنوز کلی به پایانش مونده..." و دوباره خنده¬های بلندش شدت گرفت.

         «عمارت وانگ ژان»

ییبو گفت "بیخیال ژان... دیگه باید دست از گریه کردن برداری... نیم ساعته داری یه بند اشک میریزی... لیاقتشون همین بود..."

ژان چشم.های خیسش رو به ییبو داد و بین حرفش پرید "چطور میتونی این رو بگی؟ هیچ کس لایق مرگ نیست...یه آدم هر چقدر هم که بد باشه، بازم لیاقتش مرگ نیست."

ییبو چطور باید به ژان میفهموند حرف‌هاش نه بخاطر اونها، بلکه بخاطر خودشه؟ هر قطره اشک ژان تیر نافذی برای قلبش بود. گفت "شیائو ژان به من نگاه کن... لطفا بفهم که تو تقصیری نداشتی. این تقدیرشون بود و کاری از دست ما بر نمیومد درسته؟ خواهش می¬کنم دیگه گریه نکن... و بخاطر همه بلاهایی که اون دختر سرت آورده... حقش بوده..."

ژان با شتاب پرسید "تو میدونی؟ کی بهت گفته؟ من مطمئنم کسی اون زمان بهت چیزی نگفت. پس از کجا میدونی؟"

ییبو درمونده جواب داد "این الان مهم نیست... حالا لطفا دیگه گریه نکن... بیا باهم بریم ساحل... الان نوبت خوشی ما نیست؟ میشه یکم بخندی؟"

لب‌های ژان به لبخند کوچکی باز شد. ییبو صورتش رو بین دست‌هاش گرفت و بوسه¬ای روی پیشونیش گذاشت.

برای رفتن آماده شدن و بعد از رسیدن به ساحل، شروع به بازی کردن. برای اولین بار ییبو لبخند کم جونی به لب داشت. ژان وقتی متوجهش شد، لبخندش رو بزرگ¬تر و درخشان¬تر از قبل کرد.
ییبو گفت "یکم صبر کن برم پشمک بخرم" و بعد به طرف دکه¬های کنار ساحل رفت.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now