38

494 79 7
                                    

عصر بود که ییبو و ژان به طرف فرودگاه حرکت کردن. باید از اونجا سوار جت شخصیشون ‌میشدن و به آلاسکا ‌میرفتن. تمام مدت، ییبو دست ژان رو گرفته بود و یک ثانیه هم از فشاری که به دستش می‌آورد، کم نکرد. ژان به برادرش پیام می‌داد اما از اونجایی که یه دستش اسیر ییبو بود، نمی‌تونست به خوبی کارش رو انجام بده. آهی کشید و گفت "می‌دونی که فرار نمی‌کنم مگه نه؟ می‌تونی دستم رو ول کنی"
ییبو کوتاه جواب داد "هیچ تضمینی نیست"
"ییبو... تو..."
ییبو بین حرفش پرید و نذاشت ادامه بده "به کی داری پیام می‌دی؟"
"ژوچنگ گه گه. داره می‌پرسه..."
ییبو دوباره حرفش رو قطع کرد و بلندتر از قبل گفت "دیگه بهش پیام نده"و بعد آهسته زمزمه کرد "برای ماه عسلش رفته ایتالیا اما اونجا هم دست از سرمون بر نمی‌داره"
ژان چشمی چرخوند و گفت "می‌دونی می‌تونم صدات رو بشنوم؟"
ییبو جواب داد "و منم اهمیت نمی‌دم"
"تو..." اما به محض اینکه جت شخصیشون که چند متری فاصله داشت رو دید، ساکت شد.
ماشین رو به روی جت ایستاد. متوجه شده بود جتی که مقابلشه، جت شخصی پدر ییبو نیست. ژان سردرگم پرسید "ییبو این مال کیه؟"
ییبو جواب داد "مال من... مال تو... مال ما"
بعد رو به راننده‌ ادامه داد "چمدون‌ها رو ببر داخل"
وقتی راننده در جواب همسرش چشمی زمزمه کرد، پرسید "و کِی خریدیش؟"
ییبو جواب داد "وقتی فهمیدم قراره ازدواج کنم و همسرم می‌خواد آلاسکا بره... حالا بیا بریم داخل بشینیم"
ژان سوار جت شد و ییبو بعد از اینکه از راحتی ژان مطمئن شد، کنارش نشست.
مهماندار نزدیک شد. مقداری شراب سفید توی جام‌های پایه بلندشون ریخت و با لبخند دلفریبی گفت "قربان اگه چیزی نیاز داشتید، می‌تونید صدام کنید"
مشت ژان محکم شد. متوجه قصد دختر شده بود. اما ییبو از اونجایی که گرم چک کردن چیزی داخل گوشیش بود، توجهی به اطراف نداشت و حتی سرش رو برای دیدن مهماندار جوون بلند نکرد. بدون اینکه نگاهی به دختر بکنه جواب داد "از همسرم بپرس چیزی نیاز داره یا نه"
لبخند مهماندار بلافاصله محو شد. به سمت ژان چرخید و بعد از نشوندن لبخندی ساختگی روی لب‌هاش که اجبار توش به خوبی مشخص بود، پرسید "قربان می‌تونید هر وقت خواستید صدام کنید"
ژان خودش رو مشغول نگاه کردن به بیرون از پنجره کوچیک کنارش نشون داد و جوابی به دختر نداد.
وقتی مهماندار فاصله گرفت، ییبو جهت چشم‌هاش رو از موبایلش به سمت ژان منحرف کرد و پرسید "وقتی حسودی می‌کنی اصلا کیوت نمی‌شی. اتفاقا ناجور به نظر میای. چون انگار هر لحظه نزدیکه بزنی زیر گریه. چرا همش گریه می‌کنی یا غر می‌زنی؟"
"متوجه هیچی نشدی؟ انگار می‌خواست..."
ییبو بین حرفش پرید "بعدا تکلیفش رو مشخص می‌کنم. مگه امروز قسم نخوردم تا آخر عمرم بهت وفادار بمونم؟"
ژان جواب داد "هممم"
ییبو ثانیه‌ای تلف نکرد و با قاب گرفتن صورت ژان شروع به بوسیدنش کرد. با اینکه نفس هردو تا حدی گرفته بود، ییبو نمی‌خواست آبنبات‌ شیرین بین لب‌هاش رو رها کنه. ژان به زور خودش رو عقب کشید و گفت "ما توی جتیم و الانه که بلند شه. بس کن"
هنوز اونقدر از هم فاصله نگرفته بودن و با هر کلمه، لب‌های ژان روی لب‌های ییبو کشیده می‌شد و می‌تونستن نفس همدیگه رو حس کنن.
ییبو جواب داد"می‌دونم" و سرش رو برای یه بوسه دیگه‌ جلو برد. بعد از شکستن بوسه، به صندلی خودش برگشت.
صدای خلبان از بلندگو به گوش رسید"مسافران عزیز جهت حفظ ایمنی بیشتر، هنگام بلند شدن کمربند ایمنی خود را بسته نگه دارید"
ییبو برای بار آخر موبایلش رو چک کرد و دست ژان رو گرفت.
بعد از گذشت ۳ ساعت ژان خوابش گرفته بود. وقتی چشم‌هاش روی هم رفت، ییبو بغلش گرفت و روی تخت گذاشت. پیشونیش رو بوسید و آهسته گفت: "خوب بخوابی عزیزم. فردا روز طولانی‌ای در پیش داریم"
چند ساعت بعد هردو تو آغوش همدیگه به خواب رفتن. وقتی فقط ۲۰ دقیقه به فرود جت مونده بود، ییبو از خواب بیدار شد. از پکن تا آلاسکا ۹ ساعت طول کشیده بود.
ییبو زمزمه کرد "بلند شو عزیزم"
ژان بین خواب و بیداری جواب داد "ییبو... برو اونطرف"
ییبو دستی به مو‌های شلخته‌ی ژان کشید و گفت "زود باش ژان. نزدیکه برسیم.‌ نمی‌خوای شفق‌های قطبی رو ببینی؟"
ژان ناخواسته بلند شد "چرا می‌خوام"
پروازشون بالاخره نشست. بیرون برف می‌اومد. به همین خاطر قبل از خارج شدن لباس گرم پوشیدن.
وقتی ییبو از سوار شدن ژان تو ماشینی که روبهروی جت قرار داشت مطمئن شد، در رو بست و به عقب برگشت. نمی‌خواست ژان حتی یه کلمه‌ از حرف‌هاش رو بفهمه. رو به مهماندار جوون کرد و به سردی گفت "تو اخراجی"
"اما قربان..." مهماندار سعی کرد از خودش دفاع کنه اما ییبو بیتوجه بهش سوار ماشین شده بود.
ژان به محض مستقر شدن ییبو پرسید "چی بهش گفتی؟"
ییبو جواب داد "هیچی"
با جواب ییبو اخمی بین ابرو‌هاش جا گرفت اما بازهم چیزی نگفت. وقتی سرگرم دیدن شفق‌های قطبی رنگارنگ شد، ییبو دوباره دستش رو بین دست‌های خودش گرفت. ژان هیجانزده گفت: "ییبو این شفق‌ها رو ببین"
ییبو با صدای کوتاهی جواب داد‌. هنوز مشغول چک کردن پروژه جدیدی که در پیش داشت، بود و سرش رو از تلفنش بیرون نمی‌آورد.
ژان زمزمه کرد "تو و این گوشیت..." و بعد دوباره سرش رو به طرف نور‌های رنگارنگ آسمون چرخوند.
به خونه‌ای که گرفته بودن رسیدن. ژان شیفته خونه کوچیک آلاسکایی شده بود. از اتاقک ماشین بیرون اومدن و بلافاصله پرسید "ییبو این خونه مال کیه؟"
ییبو به سادگی جواب داد"ما" سرش رو به طرف راننده چرخوند و گفت: "چمدون‌ها رو ببر داخل"
ژان با ناباوری پرسید "و کی اینجا خونه خریدی؟ ییبو... وایسا"
ییبو توجهی به سوالی که پرسیده شده بود نکرد و وارد خونه شد. ژان پشت سر ییبو پا تند کرد و به سرعت خودش رو به مرد رسوند.
ییبو همونطور که به پذیرایی می‌رفت، جواب داد "وقتی تصمیم گرفتم برای ماه عسل بیایم اینجا"
داخل پذیرایی شدن. محیط خونه گرم و دلپذیر بود. ژان اونقدر از خونه دونفرهشون خوشش اومده بود که تقریبا جواب ییبو رو فراموش کرد. سری به اطراف خونه چرخوند.
راننده سال خورده از پشت به ییبو نزدیک شد و گفت"قربان همهی چمدو‌ن‌ها رو توی اتاق گذاشتم"
ییبو چرخید و جواب داد "خیلی خب. حالا می‌تونید برید"
وقتی راننده از خونه بیرون رفت، پشت سرش در ورودی رو قفل کرد. ژان هنوز هم سرگرم سرک کشیدن به اطراف خونه بود. متوجه نشد که دقیقا کی ییبو کتش رو در آورد و به طرف مبل هدایتش کرد.
ییبو گفت"حالا وقتشه..." و شروع به بوسیدن ژان کرد.
ژان با زور ییبو رو عقب فرستاد "وایـ... وایسا... وایسا"
ییبو کلافه پرسید "الان دیگه چیه؟"
ژان به امید اینکه همسرش حرفش رو قبول کنه، پرسید "می‌خوام اول دوش بگیرم. سرم یه کمی سنگین شده. صبر می‌کنی لطفا؟"
ییبو چنگی به موهاش زد و عصبی جواب داد "سریع انجامش بده"
ژان گفت "باشه فقط ۱۰ دقیقه" و بعد به سمت در حموم دوید.
داخل حموم چند نفیس عمیق کشید. فعلا نجات پیدا کرده بود. جلوی آیینه ایستاد. رو به خودش زمزمه کرد "این دیگه چه هیولاییه؟ اینطور نیست که نخوام انجامش بدم. همین الانم تا نصفه راه رو رفتم. اما امروز... برای چی ازش فرار می‌کنم؟ سرم اونقدرم درد نمی‌کنه..."
با همه چیز‌هایی که توی سرش میچرخید، شروع به دوش گرفتن کرد. ۱۰ دقیقه‌اش تبدیل به ۲۰ دقیقه شد و کم کم از ۳۰ دقیقه هم گذشت. بالاخره حوله به دست درحالیکه موهاش رو خشک می‌کرد و پیراهن پشمی آبی رنگی به تن کرده بود، از حموم بیرون اومد. با دیدن راهرویی که از گل‌ برگهای قرمز رنگ پوشیده شده بود و راهی به سمت تخت باز کرده بودن، شوکه شد. دکور تمام خونه ظرف ۳۰ دقیقه تغییر کرده بود. تک تک نقاط خونه با گلبرک تزئین شده بود. به طرف بالکن رفت و طبق انتظار اونجا هم رد پایی از گلبرگ‌ها مشخص بود. دیگه برف نمی‌بارید. به جاش ییبویی رو که از جام توی دستش شراب می‌نوشید و روبهروی میزی پر از غذا منتظر ایستاده بود، پیدا کرد.
ییبو گفت "بیا اینجا‌. هنوز چیزی نخوردی. بیا اینجا باید یه کم غذا بخوری"
ژان حوله رو روی مبل گذاشت و آهسته به سمتش رفت. ییبو براش غذا کشید و هردو شروع به خوردن کردن.
ژان با حس نگاه خیره ییبو روی خودش که تمام مدت جای خوردن بهش خیره شده بود، گفت: "می‌دونی اینطوری نمی‌تونم چیزی بخورم. کل وقت بهم زل زدی"
ییبو جواب داد "خب من خیلی گرسنه نیستم... می‌خوام بانیای که روبهروم نشسته رو بخورم"
جواب ییبو، لرزه‌ای به تن ژان انداخت. اما باز هم با تخسی تمام به ییبو چشم غره‌ رفت.
وقتی خوردنشون تموم شد، دیگه هیچ بهونه‌ای برای فرار نداشت. ناگهان ایده‌ای به ذهنش رسید "گوشیم..."
ییبو نذاشت ادامه بده "تلفن‌هامون رو خاموش کردم. قبل از خاموش کردن هم به مامان پیام دادم که رسیدیم. چیز دیگه؟"
با به پایان رسیدن حرفش از روی صندلی بلند شد و به سمت ژان قدم برداشت.
ژان گوشه دستمال سفره روی میز رو محکم تو مشتش گرفت. دیگه هیچ بهونه‌ای باقی نمونده بود. حالا با ییبو تنها بود. ییبو لبش رو روی لب پسر مقابلش کوبید و به سرعت زبونش رو وارد دهنش کرد و شروع به بازی کردن با آبنبات‌ شیرینی که بین لب‌هاش بود، کرد.
دست ژان رو کشید و گفت: "بلند شو عزیزم. وقت رفتن به تخته"
همونطور که دستش رو نگه داشته بود، وارد اتاق شدن. ییبو، ژان رو روی تخت خوابوند و تیشرت سفید خودش رو بیرون کشید. ژان حتی با دیدن همچین حرکت کوچیکی هم احساس می‌کرد تحریک شده. با این حال هنوز هم از چیزی که در پیش داشت، کمی می‌ترسید.
ییبو به نگاه مبهمش چشم دوخت و گفت: "دوستت دارم" خم شد و لب‌های ژان رو به لب گرفت.
کمی ژان رو بلند کرد، بافت آبی رنگش رو درآورد و به گوشه‌ی نامعلومی پرتاب کرد. بوسه‌هاش رو از لب‌هاش به سمت چونه و خط فکش هدایت کرد.
صدای ناله‌های آروم ژان دراومد. ییبو با صدای بمی گفت "می‌خوام نقطه به نقطه بدنت رو کشف کنم"
یکی از نیپل‌های سفت شدهی ژان رو تو دهنش برد و جوری شروع به مکیدن سینه‌هاش کرد که انگار ادامه زندگیش به این کار بستگی داشت. دست دیگه‌اش رو به سمت نیپل کناری برد و با فشار کمی شروع به فشردن و بازی کردن با نوک تحریک شده‌اش کرد. ناخودآگاه صدای ناله‌های ژان بلندتر شد.
بعد از مکیدن نیپل‌های مورد علاقه‌اش، پایین اومد و بوسه‌ای به شکم تخت پسر زیرش زد. چنگی به کمرش زد و دست‌هاش رو دو طرف پهلوهاش قرار داد. نوازشی تقدیم بدنش کرد و پرسید "چرا انقدر نرم و صافی؟"
"من... من..."با چنگی که ییبو به عضوش زد، صدای جیغش بلند شد و حرف توی دهنش خشکید "آهههههههه..."
همونطور که به نوازش عضوش ادامه می‌داد، پرسید: "پس بگو چرا این به اندازه بقیه بزرگ نیست؟"
ژان بین ناله‌هاش گفت: "تو.. آههه... تو چرا انقدر بزرگی؟"
ییبو با شیطنتی که کاملا توی صداش پیدا بود گفت: "نمی‌دونم. تو بگو... تا حالا دو بار ساکش زدی"
"ییبوووو..."
ییبو اجازهی اعتراض بیشتر بهش نداد و دوباره بوسیدنش رو از سر گرفت. ژان جای خودش و ییبو رو عوض کرد. حالا خودش روی ییبو قرار گرفته بود. روی عضوی که از روی شلوار هم مشخص بود، نشست و با باسنش فشاری به عضو ییبو وارد کرد. ییبو لبش رو گاز گرفت. نمی‌خواست صدای ناله‌اش بلند بشه.
ژان نیشخندی زد و گفت: "نگهش ندار وگرنه محکم‌تر فشارش می‌دم"
با فشار عمیق‌تری که به عضوش وارد شد، بالاخره ناله‌اش به گوش ژان رسید "آهههه"
ژان دستش رو به زیپ شلوار ییبو رسوند. کمی باهاش ور رفت و وقتی از باز کردنش ناامید شد، خسته از دست و پنجه نرم کردن با زیپی که قصد باز شدن نداشت گفت: "ییبو بازش کن"
ییبو زمزمه کرد "احمق..."
بلند شد و روبهروی تخت ایستاد. زیپش رو پایین کشید و عضوی رو که به همین زودی پری کامش روون شده بود، بیرون آورد. ژان همونطور که روی تخت بود، روی زانو‌هاش نشست و لیسی به سر عضو نبضدار ییبو زد. بلافاصله به دهنش برد و ریتمدار سرش رو جلو و عقب کرد. ییبو نمی‌توست جلوی خودش رو برای ضربه زدن به دهن گرم و خیسی که دور عضوش حلقه شده بود، بگیره. لگنش رو تکون داد و با هر ضربه عضوش رو به ته حلق پسر فرو می‌کرد. احساس خفگی‌ای که از کار ییبو به ژان دست داده بود، اشکش رو روی صورتش جاری کرده بود. با چند ضربه دیگه ییبو جوششی رو زیر دلش احساس کرد و داخل دهن پسر زیرش خالی شد.عضوش رو بیرون کشید. خم شد و صورت سرخ شدهی ژان رو نوازش کرد و پرسید: "آماده‌ای؟"
ژان جواب داد "آره" و بعد خودش رو به بدن ییبو چسبوند. ییبو ژان رو روی تخت خوابوند و تو یه حرکت شلوار و باکسرش رو بیرون کشید و به سمت لباس‌هایی که روی زمین پخش بودن، پرت کرد. شلوار خودش رو هم کامل در آورد و بعد رو به ژان گفت: "پاهات رو باز کن عزیزم"
ژان مطیعانه پاهاش رو از هم فاصله داد. ییبو پاهای خوش تراشش رو کمی بالا برد و با انگشت اشاره‌ شروع به نوازش سوراخی که جلوی دیدش قرار داشت، کرد.
صدای ناله آروم ژان بلند شد "آهههههه..."
ییبو زمزمه کرد "خیلی تنگه"
انگشت دیگه‌ای اضافه کرد تا کمی بیشتر جا باز کنه. نمی‌تونست بیشتر از این به سوراخی که دور انگشت‌هاش باز و بسته می‌شد، نگاه کنه و صبوری به خرج بده. انگشت‌هاش رو بیرون کشید و بدون اینکه به ژان فرصت اعتراض بده عضوش رو جایگزین کرد.
حرکت یهویی ییبو جیغ ژان رو در آورد. پشتش درد گرفته بود. سوراخ ژان دور عضو ییبو تنگ بود و باعث شد هردو به نفس نفس بیفتن.
ژان با صدایی که از درد می‌لرزید، پرسید: "درد می‌کنه... همش رفت تو؟"
ییبو لبخند کوتاهی زد و جواب داد "حتی نصفش هم نرفته"
گریه ژان دوباره شدت گرفت"چرا باید انقدر بزرگ باشه؟"
ییبو با انگشت شستش جلوی قطره اشکی که از چشم‌های ژان پایین می‌ریخت، گرفت و با حرکتی سریع ادامه بقیه عضوش رو هم وارد کرد. ماهیچه‌های گرمی رو که به عضوش فشار می‌آوردن حس می‌کرد و نمی‌تونست جلوی ناله‌های از روی لذتش رو بگیره.
طرف دیگه ژان حس عجیبی داشت. حسی که به شدت تازه بود و تاحالا چیزی شبیهش رو تجربه نکرده بود. چنگ محکمی با ناخن‌های کوتاهش به بازوی ییبو انداخت.
ییبو بعد از اینکه حس کرد ژان کمی به عضو اضافه توی بدنش عادت کرده شروع به حرکت کرد. اینبار صدای ژان بود که بلند می‌شد.
ییبو شروع به مکیدن سینه‌های ژان که حالا کاملا برجسته شده بودن کرد. ژان از شدت لذتی که حالا به بدنش وارد می‌شد، می‌لرزید و ییبو رو برای حرکت تند‌تر تحریک می‌کرد.
ژان بین ناله‌های جیغ کشید "آهههه... ییبو... آرومتر... آهههههه"
ییبو با صدای عمیقش گفت"اسمم رو فریاد بزن. نشون بده چقدر می‌خوایش" پاهای ژان رو روی شونه‌های خودش تنظیم کرد و ضربه‌هاش رو عمیق‌تر کرد.
صدای ژان با فاصله‌ای که بین کلمات مینداخت، بلند شد. "ییبو... ییـ... گه گه آروم‌تر..."
خم شد و لب‌هاش رو روی لب‌های سرخ مورد علاقه‌اش کوبید. بوسه‌هایی که رو لب‌های ژان می‌زد رو عمیق‌تر کرد و پشت بندش با توان هرچه تمام‌ ضربه زد.
ناخن‌های ژان اینبار کمر و شونه‌های ییبو رو هدف گرفت و چنگ زد. با صدایی که کمی گرفته بود، گفت: "ییبو... آههههه... این بار اولمه... لطفا یه کم باهام... آهههه ... مهربون‌تر باش"
صدای خواهشمند ژان نه تاثیری روی ییبو داشت و نه روی شدت ورود و خروج عضوش. حس تکراری‌ای که اثر مستقیمی روی عضو متورم و زیر دلش می‌ذاشت دوباره داشت بر می‌گشت. غرید "دارم میام"
ژان ناله کرد "منم..."
ژان محکم‌تر از قبل به بازوی ییبو چند زد و ضربه آخر ییبو باعث شد هردو با هم به کام برسن. یه ثانیه متوقف شدن. سینه‌هاشون از شدن نفس‌های عمیقشون بالا و پایین می‌رفت.
"عالی بود. هیچ وقت..." با بوسه ییبو ساکت شد و نتونست حرفش رو کامل کنه"اممممم... ییبو... داری..." حتی نمی‌توست درست حرف بزنه چون ییبو هر لحظه درونش سخت‌تر می‌شد"ما همین الان... انجامش دادیم... آهههههههههه" و اینبار صدای ناله‌اش بود که با فشار دوباره ییبو تقریبا تبدیل به جیغی پر سر و صدا شد.
ییبو بدون اینکه چیزی به زبون بیاره، سرعتش رو بیش‌تر کرد. دستش رو روی دو طرف پهلوی ژان قرار داد و انگشت‌هاش رو توی نرمی شکم و پهلوش فرو کرد.
ژان کاملا شلخته شده بود. اشک‌هایی که از لذت زیاد روی صورتش ریخته بودن، خشک شده و قطره‌های جدیدی جایگزینشون می‌شد. لبه‌‌های بالش رو توی دستش فشار داد و چند دقیقه بعد برای بار دوم، همراه ییبو خالی شد.
ییبو هنوز هم داخل حفره ژان بود و این باعث می‌شد صدای خواهش ژان بالا بره "ییبو بس کن... بیا بخوابیـ... نه... نههههه.."
ییبو قصد داشت راند سوم رو شروع کنه. طبق معمول بدون توجه به ناله ژان با تمام قدرت خودش رو داخل سوراخ باز شده‌ی پسر کوبید. ژان پا‌هاش رو دور ییبو حلقه کرد. حتی صدای جیر جیر تخت هم در اومده بود.
ژان با درموندگی نالید "ییبو این دیگه... آهههه... برای امشب آخرین باره.."
ییبو جواب داد "اگه می‌خوای تمومش کنم پس دهنت رو بسته نگه دار عزیزم"
به طرف گردن و ترقوه‌های بیرون زده‌ی ژان رفت و شروع به مارک کردنش کرد. دستش رو به یکی از نیپل‌های ژان رسوند و سعی کرد با بازی کردن باهاش لذت بیشتری به پسر ببخشه. سومین مرحله به اوج رسیدن بالاخره اتفاق افتاد و خسته از فعالیت زیاد، کنار هم دراز کشیدن.
ژان با ضعف زمزمه کرد "فقط هفتهای یه بار انجامش می‌دیم"
ییبو چیزی نگفت. اما چند دقیقه بعد وقتی قوای از دست رفته‌اش برگشت، دوباره روی ژان خیمه زد و پاهاش رو از هم باز کرد. ژان اونقدر از کار ییبو شوکه شده بود که اینبار حتی صداش هم در نیومد.
ییبو با صدای بم شده‌اش گفت: "هر روز یعنی هر روز" عضوش رو به سوراخ گرم ژان فشار داد و بعد از ورود پر قدرتش ناله‌ای کرد.
ژان با گریه گفت: "تو... همین الان... سومین بار... آههههه... تو یه هیولایی"
ییبو مچ هردو دست ژان رو گرفت و بالا برد. ضربه‌هاش رو محکم‌تر کرد و سرش رو برای بوسیدن ژان پایین کشید.
ژان پرسید: "امروز... چه بلایی سرت اومده؟"
ییبو کوتاه جواب داد "تو"
ژان گفت: "دارم میام..." و به خاطر لذتی که وجودش رو گرفته بود، اشک ریخت.
این بار چهارمی بود که به کام می‌رسیدن. ژان دیگه هیچ انرژی‌ای برای ادامه دادن نداشت اما متاسفانه ییبو هنوز ازش بیرون نکشیده بود و ژان خیلی خوب می‌تونست عضوی که هر لحظه درونش سفت‌تر از قبل می‌شد، حس کنه. سعی کرد ییبو رو کنار بزنه و همزمان داد زد " برو کنار. عمرا دیگه بذارم. ییبو برو اونطرف"
ییبو فشارش رو به دور مچ‌های ژان که توی چنگ داشت، محکم‌تر کرد و لب‌هاش رو بین لبهای خودش اسیر کرد.
با بوسه‌هایی که از لبش گرفته می‌شد می‌تونست سخت‌تر شدن ییبو رو داخل خودش حس کنه.‌ نمی‌دونست چیکار کنه. انرژی‌ای براش باقی نمونده بود اما با هر ضربه ییبو می‌تونست لذت بی پایانی رو تجربه کنه.
ییبو دست از مکیدن لب‌های ژان کشید و به سراغ نیپل‌هاش رفت تا کارش رو اونجا ادامه بده. صدای ژان آروم‌تر از هر زمان دیگه‌ای به گوشش می‌رسید. سرعتش رو کم و بالا رو نگاه‌ کرد. ژان داشت هوشیاریش رو از دست می‌داد. ضربه‌هاش رو محکم‌تر کرد تا حواس ژان رو برگردونه و بالاخره برای پنجمین بار داخل پسر زیرش خالی شد. چشم‌های ژان روی هم افتاده بود و نشون از به خواب رفتنش می‌داد.
ییبو زیر گوش ژان زمزمه کرد "دوستت دارم عزیزم"
بلند شد و به سمت حموم رفت. با حوله خیسی برگشت، بدن ژان رو تمیز کرد و کمکش کرد راحت‌تر بخوابه. یه کم اتاق بهم ریخته رو مرتب کرد و بعد از انجام کارش به حموم برگشت تا دوش بگیره.
داخل حموم یاد لحظات عاشقانه و پرحرارتشون افتاد. پوست بینقص ژان، کمرش که با دست‌هاش مچ می‌شد، باسن خوش فرم و زبون شیطونش همگی باعث می‌شد عضوش دوباره بلند شه. سرش رو پایین انداخت و رو به عضو تحریک شده‌اش گفت "جرئت نکن... لعنت بهت... همسرم همین الان به خاطر تو از هوش رفت و تو دوباره بلند شدی؟"
از اونجایی که عضوش گوشی برای شنیدن نداشت، تمام حرف‌های ییبو رو به دو تا گردی پایین ترش گرفت و سخت‌تر از همیشه قد علم کرد.
ییبو نالید "چرا؟"
با بیچارگی عضوش رو به دست گرفت و با به یاد آوردن لحظات خیسشون، انگشت‌هاش رو ریتمیک در طولش بالا و پایین کرد و بلافاصله ناله‌اش بلند شد.
چندین دقیقه بعد عضوش خالی شد و بیحال پایین افتاد. نمی‌تونست بگه لذتی نبرده اما تجربه‌ای که با ژان داشت چند برابر لذت بخش‌تر بود "قدرت اینکه وجودم رو پر از لذت بکنه داره. کاش احساساتم رو زودتر قبول کرده بودم. اینطوری می‌تونستم... هی هی تو دیگه بس کن" صدای فریادش بلند شد.
اما ماهیچه بین پاهاش توجهی به عصبانیت ییبو نمی‌کرد. سخت شده بود و باید دوباره خالی می‌شد. دوشی که قرار بود ۱۰ دقیقه طول بکشه، تبدیل به یک ساعت شد. وقتی کارش تموم شد بیرون اومد و به محض دیدن ژانی که با آرامش به خواب رفته بود، لبخندی روی لب‌هاش جا خوش کرد. نزدیک رفت و کنارش دراز کشید. ژان رو به آغوش کشید و زمزمه کرد."دوستت دارم. هیچکس نمی‌تونه تو رو ازم بگیره. برای همیشه مال منی" کم کم چشم‌هاش گرم شد و به خواب رفت.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now