30

767 153 19
                                    


ساعت 8 شب بود، بعد از اتفاقی که افتاد کارمن لی، کریستال ژانگ، لیو ان جیه و هو شیائو تینگ رو صدا زد و تو اتاقی که اتاق کنفراس صدا می‌شد صحبت کردن.

" دو ساعت پیش یه نامه قرمز سنتی به دست شن شیائو رسید. دقیقا مثل قبل بود. الان 28 ساله که از اون روز می­گذره نمی‌دونم فرستادن همچین نامه‌ای کار کی بوده. اونموقع یه هشدار بود و بعد از اون هشدار اون اتفاقات افتاد و الان هم همینطور..."

کریستال ژانگ وسط حرفش پرید"کارمن فکر می­کنی دوباره یه اخطار باشه؟ دوباره قراره اتفاقی بیفته؟" پیشونی زن کمی از عرق مرطوب شده بود.

کارمن لی محترمانه جواب داد"این بار نه کریستال... این بار نه"

لیو ان جیه پرسید"ما صد در صد مطمئنیم. کسی که قبلا دست به چنین کاری زده بود حالا مُرده...یعنی الان کار کی میتونه باشه؟"

هو شیائو تینگ گفت"باید دوباره همه چیز رو بررسی کنیم... و من فکر می­کنم نباید دو روز برای ازدواجشون صبر کنیم. فردا رسیدن به شانگهای باید مراسم ازدواجشون رو برگزار کنیم و بعد میتونیم سریع ازدواج شیائو ژان و وانگ ییبو رو حل کنیم. میدونی می­خوام چی بگم نه کریستال؟"

کریستال ژانگ با صدایی لرزون گفت"میدونم... منظورت چیه... آره قراره فردا مراسم عقدشون رو بگیریم. به همه میگم... نباید منتظر بمونیم..."

کارمن لی بهش اطمینان داد"کریستال من بهت میگم قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. پسر احمق من اینجاست تا ازش محافظت کنه"

کریستال ژانگ گفت"آره میدونم... بیایین دیگه صحبتمون رو تموم کنیم. ما باید سریعا به همه در مورد تغییرات تو مراسم ازدواج اطلاع بدیم"

با این که صحبتشون تموم شده بود اما کریستال ژانگ نمی­تونست دست از فکر کردن برداره و عمیقا تو فکر بود. زمزمه کرد"پسـرم ضعیف نیست. اون حادثه ضعیفش کرده... از اولشم پسر من بی گناه و معصوم بود... نمیذارم کسی بهش صدمه بزنه. ما باید سریعا تاریخ ازدواجشون رو مشخص کنیم..." و متوجه ورود لو جیان مین به اتاق نشده بود و اضطراب کاملا تو صورتش مشخص بود.

لو جیان مین"میدونی.. هیچ اتفاقی نمیفته. مگه نه؟"

کریستال ژانگ قاطعانه گفت"میدونم...ما تصمیم گرفتیم فردا ازدواج لولو و سائو یو چن برگزار بشه... و تمام..."

لو جیان مین"خب هر طور که تو بخوایی..."

***

«عمارت هه پنگ»

"دلم می‌خواد بدونم همون ترسی رو که 28 سال پیش تجربه کرده بود، حس کرده یا نه؟ این همون نامه­ای بود که ما فرستادیم. مگه نه؟ تو این دفترچه‌ی خاطرات نوشته شده. شن شیائو های بعد از گرفتن نامه واقعا ترسیده...خنده دار نیست خواهر؟" با گفتن این حرف هه پنگ دیوانه­وار شروع به خندیدن کرد.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now