«عمارت لوجیانبین، خانهی پدری شیائو ژان»صبح روز بعد شیائو ژان با لبخند بزرگی که به لب داشت از خواب بلند شد. امروز یک روز معمولا نبود. در حقیقت از امروز، هر روز، روز خاصی برای محسوب میشد. از امروز به بعد نامزد ییبو بود.
شوان لو تقهای به در اتاق زد "آ ژان بیداری؟"
ژان جواب داد "آره جیه. بیا تو"شوان لو همراه ژوچنگ داخل شد. ژان بلافاصله فهمید چیزی درست نیست. در غیر این صورت ژوچنگ با خواهرش داخل نمیومد. پرسید "چی شده؟ چه اتفاقی افتاده جیه؟"
شوان لو جواب داد "آچنگ میخواد یه چیزی درباره منگ زی بهمون بگه"
ژوچنگ با اضطرابی که نمیتونست مخفیش کنه گفت "من میخوام درباره خودم و منگ زی به بابا و مامان بگم"
ژان با مسخرگی ژوچنگ رو دست انداخت "وای برادرم دیگه بزرگ شده. برای ازدواج آمادهای؟"
ژوچنگ گفت "ساکت باش احمق. وقتی به بابا و مامان همه چیز رو گفتم شما دو تا باید پشتم رو داشته باشین"شوان لو جواب داد "نگران نباش آچنگ ما حواسمون بهت هست"
ژان بعد از خواهرش ادامه داد "آره ما حمایتت میکنیم"
شوان لو گفت "حالا برید پایین. وقت صبحونه است. نمی دونم امروز چه اتفاقی برای بابا و مامان افتاده. امروز کلا ساکت بودن"
ژوچنگ پرسید "چرا چی شده مگه؟ حالشون خوبه؟"
شوان لو جواب داد"حواسشون جای دیگه است. با مامان که حرف میزدم مدام حواسش پرت میشد. انگار تو فکره. خب دیگه هردوتون زود بیاین پایین"
هر دو باهم جواب دادن "باش جیه" و به دنبال شوان لو پایین رفتن.ژان سر میز از مادرش پرسید "مامان حالت خوبی؟ چی شده؟ چرا امروز یکم کسل به نظر میای؟ حتی بابا هم صبح زود از خونه رفت بیرون"
کریستال گفت "چیزی نشده عزیزم. صبحونهات رو بخور من خوبم. آره امروز پدرت زود رفت شرکت." و بلافاصله از آشپزخونه بیرون زد.
شوان لو گفت "چند ساعت پیش با یوچن حرف زدم. میگفت پدر و مادر اون هم یکم نگران به نظر میان"
ژوچنگ ادامه داد "منم قرار بود امروز هایکوان رو ببینم. وقتی حرف میزدیم میگفت پدر و مادرش هم عجیب رفتار میکنن"ژان گفت "همه چیز عجیب غریب شده..."
ژوچنگ گفت "واقعا نمی فهمم چه خبره. به هر حال عصری با هاشون حرف میزنم. الان باید برم دفتر" و از سر میز بلند شد.
بعد از صبحانه ژان توی اتاقش در حال طراحی بود. بابت نامزدیش خوشحال بود اما هنوز هم یادش بود که ییبو گفته بود از لوسی خوشش میاد. بین افکارش غرق بود که ناگهان فکری به سرش زد.
اما نباید به این چیزها فکر میکرد. ییبو الان نامزدش بود. ولی گفته بود از یه دختر دیگه خوشش میاد. میخواست حرفییبو رو فراموش کنه اما چرا این فکر دست از سرش بر نمیداشت؟ همین الان هم یه اکانت دخترونه درست کرده بود تا با ییبو حرف بزنه. اگه الان هم این کار رو میکرد و ییبو بعدا میفهمید مطمئنا از جونـش نمیگذشت. اما میخواست بدونه واقعا یه دختر رو دوست داره یا نه. اگر این کار رو میکرد همه شک و تردیدهاش بر طرف میشد. هیچ چیز اشتباهی پیش نمیرفت و ییبو هیچ وقت چیزی نمی فهمید. مگه نه؟
YOU ARE READING
𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶
Werewolf─نام فیکشن:࿐🥀I Hate You🥀࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، ازدواج تعیین شده ─نویسنده: ɪɴꜰɪɴɪᴛʏʟᴍ44 ─مترجم: Hani🍓💫 ─روز آپ: شنبه ─وانگ ییبو بدنام ترین و بی رحم ترین پسر دانشگاه و شیائو ژان یه پسر شاد و سرزنده و آروم! وانگ ییبو نه تحمل شیا...